معنی کلمه بیقدر در لغت نامه دهخدا
هر کس که شاد نیست بقدر و بجاه او
بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر.فرخی.مر گوهر باقیمت و با قدر و بهارا
اینها نه سزااندکه بی قدر و بهااند.ناصرخسرو.خسیس است و بی قدر بی دین اگر
فریدونش خالست و جمشید عم.ناصرخسرو.بی رتبت تو گردون بی قدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر.مسعودسعد. || بی ارزش. بی بها : اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی. ( گلستان ).
- بی قدر شدن ؛ بی اعتبار شدن. بی ارزش شدن :
چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بی قدر شود مشک وشود سنگ مزور.ناصرخسرو.اگر آنرا خلافی روا دارم... عهد من در دلها بی قدر شود. ( کلیله و دمنه ).
- بی قدر کردن ؛ بی اعتبار کردن :
پیچند بزر رخنه اشعار مرا
بی قدر مکن بگفت گفتار مرا.شهید.- بی قدر و قیمت ؛ بی ارزش و بها :
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.ناصرخسرو.رجوع به قدر شود.