بیقدر

معنی کلمه بیقدر در لغت نامه دهخدا

بی قدر. [ ق َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + قدر ) بی رتبه و بی عزت. ( آنندراج ). بی عزت. بی رتبت. حقیر و آنکه قدر و مرتبه وی را کسی نشناسد. ( ناظم الاطباء ). بی خطر. حقیر. بی مقدار. ( یادداشت مؤلف ). بی عزت. بی احترام :
هر کس که شاد نیست بقدر و بجاه او
بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر.فرخی.مر گوهر باقیمت و با قدر و بهارا
اینها نه سزااندکه بی قدر و بهااند.ناصرخسرو.خسیس است و بی قدر بی دین اگر
فریدونش خالست و جمشید عم.ناصرخسرو.بی رتبت تو گردون بی قدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر.مسعودسعد. || بی ارزش. بی بها : اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی. ( گلستان ).
- بی قدر شدن ؛ بی اعتبار شدن. بی ارزش شدن :
چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بی قدر شود مشک وشود سنگ مزور.ناصرخسرو.اگر آنرا خلافی روا دارم... عهد من در دلها بی قدر شود. ( کلیله و دمنه ).
- بی قدر کردن ؛ بی اعتبار کردن :
پیچند بزر رخنه اشعار مرا
بی قدر مکن بگفت گفتار مرا.شهید.- بی قدر و قیمت ؛ بی ارزش و بها :
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.ناصرخسرو.رجوع به قدر شود.

معنی کلمه بیقدر در فرهنگ عمید

۱. بی ارزش.
۲. بی عزت، بی حرمت.
۳. بی وقار.

معنی کلمه بیقدر در فرهنگ فارسی

( صفت ) بیعزت بی احترام حقیر

جملاتی از کاربرد کلمه بیقدر

وآنگاه چون بهار به آید زتو گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار
من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار تا از من بیقدر و هنر اینقدر آمد
ز بیقدری بجز گرد یتیمی کس نمی گیرد گهرهای به خوناب جگر پرورده ما را
نیست تقصیر کسی، گر نبرد کس نامم هنرم ساخته بیقدر، زری میخواهم
خوشا ملک فنا و دولت جاوید بیقدری که آنجا نقش پا هم بر سر ما افسری‌کردی
درد دل پردازی فیّاض را شرمنده‌ام نامة او را ز بیقدری نمی‌خواند کسی
به بیقدری ازبن بازار سودی می‌توان بردن گرانی سنگ میزان‌کمالت نیست ارزان شو
به سیم قلب شدم قانع و ز بیقدری بهای یوسف من بار بر عزیزان است
جایی که بود خاک به سد عزت سرمه بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست
بیقدری دل نیست جزآهنگ غرورش تا چینی ما خاک نگشته‌ست سفال است