بیجه
معنی کلمه بیجه در فرهنگ معین
معنی کلمه بیجه در فرهنگ فارسی
معنی کلمه بیجه در ویکی واژه
مقدار زمینی که بتوان در آن صد من بذر کاشت.
جملاتی از کاربرد کلمه بیجه
ببام دیر اکنون بیجهاتست ز یکّی در یکی اعیان ذاتست
شرح حسنت گنجدم اندر بیان گر بگنجد بیجهت اندر جهات
عشق چو از عاشق هر چیز که جز معشوق بود محو کرد او را فرمود که اکنون روی بدل بیجهت خود آر و مرا هزار قبله پندار زیرا که چون فراش لاساحت دل از غبار اغیار پاک کند سلطان الا در وی بی کیفیتی نزول کند.
در جهت رو نمینماید او تو ورا سوی بیجهت میجو
چو منصوراز حقیقت بیجهت شد ز ذات کل بحق او یک صفت شد
وصف آن بیجهت مپرس از من حرف بی جا نمیتوانم گفت
سنگی که زدی بر سر ما بیجهتی نیست لیلی به تکلف شکند کاسه مجنون
نفحه در نفحه جان نو بخشند بیجهان صد جهان نو بخشند
ز بیجهه شرف جمع جمع داد و جهاند دل مراز جمیع جهات همت عشق
اگر چه عذر کرمهای او نیارم خواست که کرد بیجهتی ابتدای تربیتم