بی علاج
معنی کلمه بی علاج در فرهنگ فارسی
معنی کلمه بی علاج در ویکی واژه
inguaribile
جملاتی از کاربرد کلمه بی علاج
به خون آغشته ای، سودا مزاجی کهن بیمار عشق بی علاجی
یاران زمانه پیچ پیچند همه سودازدگان بی علاجند همه
لیک دردی که بی علاج بود در جهان پیری ست و بی چیزی
خواب غفلت بی علاج و چاره نیست بی دوا مرگ و بتر زان احمقیست
در ماندهام به درد دل بی علاج خویش و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
مست ترا به هیچ میی احتیاج نیست رنج مرا ز هیچ طبیبی علاج نیست
بخون آغشته ای سودا مزاجی کهن بیمار عشق بی علاجی
قضا پیوسته در گوشم بواجه که این درد دل تو بی علاجه
پیری و، محتاجی و، بیماری و، قرض کثیر از برای آدمی دردی ست صعب و بی علاج
بی علاج و حیلهها گر سنگ باشی در زمان گوهری گردی از آن جنسی که تو نشمردهای