معنی کلمه چاره در لغت نامه دهخدا
بیلفغده باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چاره من یکی است.ابوشکور.گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.منجیک ( از لغت فرس اسدی ص 346 ).او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره.منجیک.چون نمک خود تبه شود چه علاج
چاره چه غرقه را ز رود برک.خسروی.پرستنده برخاست از پیش اوی
سوی چاره بیچاره بنهاد روی.فردوسی.به دل گفت خود کرده راچاره نیست
به کس بر اینکار بیغاره نیست.فردوسی.مرآن درد را راه و چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.فراوان بگفتند و انداختند
مر آن کار را چاره نشناختند.فردوسی.ورا برگزیدند ایرانیان
که آن چاره را تنگ بندد میان.فردوسی.ز هر گونه نیرنگها ساختند
مرآن درد را چاره نشناختند.فردوسی.چوایرانیان آگهی یافتند
یکایک سوی چاره بشتافتند.فردوسی.به نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چاره جان میان را ببند.فردوسی.سپه را که چون او نگهبان بود
همه چاره جنگ آسان بود.فردوسی.پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نماند تن اندر گداز.فردوسی.از آن درد «گردوی » غمخواره گشت
وز اندیشه دل سوی چاره گشت.فردوسی.می زدگانیم ما در دل ما غم بود
چاره ما بامداد رطل دمادم بود.منوچهری.ای ملک زداینده هر ملک زدایان
ای چاره بیچاره وای مفزع زوار.منوچهری.باده فراز آورید چاره بیچارگان
قوموا شرب الصبوح یا ایهاالنائمین.منوچهری.چو چاره نبد جنگی و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.اسدی.به هر کار بر نیک و بد چاره هست
جز از مرگ کش چاره ناید بدست.اسدی.همی ندانم چاره فراق وین نه عجب
که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار.قطران.