بقرار

معنی کلمه بقرار در لغت نامه دهخدا

بقرار. [ ب ِ ق َ رِ ] ( حرف اضافه مرکب ) بموجب. بنابر. بشرح : بقرار مسموع ؛ بموجب سخن شنیده شده.

معنی کلمه بقرار در فرهنگ فارسی

از قرار بموجب بشرح : بقرار مذکور در فوق .

جملاتی از کاربرد کلمه بقرار

لبت که آب خضر ریزد از سخن گویی قرار میبرد و بی وفاییش بقرار
یا رب که میانت بکناری مرساد وان زلف پریشان بقراری مرساد
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز ریزدش در بترازو بقرار تجار
می نهشتش که آید او بقرار چون خورانید میوۀ بسیار
یک لحظه فرارش نبود لیک همیشه در شیوه رندی بقرار است دل ما
ز ابر دست تو بینم بخشگسال کرم که میرود بقرار آب چشمه سار سخن
تاریخ این سال پیش ازین برانده بودم در مجلّد هفتم تا آنجا که امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، عبد الجبّار پسر خواجه احمد عبد الصّمد را برسالت گرگان فرستاد با خادم و مهد تا ودیعت‌ با کالیجار را از آن پرده بپرده این پادشاه آرد. و آن روز که من نبشتم این قصّه و داستان را کارها نو گشت‌ درین حضرت بزرگوار چنین که براندم، و از آن فراغت افتاد، اینک بقرار تاریخ باز رفتم.
سیدی بوده است در طوس او را سید حمزه گفتندی و شیخ او را عظیم دوست داشتی و مرید شیخ بود و هرگاه کی شیخ بطوس رسیدی سید او را بسرای خود فرود آوردی.. وقتی شیخ بشهر طوس رسید، سید حمزه را طلب کرد گفتند شیخ او را بنتواند دید کی مدت چهل شبانروز است تا او بفساد مشغولست و صبوح بر صبوح دارد و غلامان و کنیزکان را خمر داده. شیخ ما گفت عجب! بر چنان درگاهی گناه کم ازین نباید کرد! و بیش ازین نگفت و هیچ اعتراض نکرد. چون سید حمزه را خبر دادند کی شیخ بوسعید رسیده است حالی به ترک آن کار بگفت و دیگر روز بخدمت شیخ آمد و شیخ بقرار هر بار مراعاتش کرد و آن سخن بر روی او نیاورد و آن نظر که در حقّ سید داشت هیچ نقصان نپذیرفت.
بقرار یک نظر دل ز تو چون کنار گیرد تو مگر بجان در آیی که کسی قرار گیرد
تا یار ز شوخی بکناری ننشیند دل در بر ما هم بقراری ننشیند