[ویکی الکتاب] ریشه کلمه: ب (۲۶۴۹ بار)علم (۸۵۴ بار)
جملاتی از کاربرد کلمه بعلم
پس نوح بزلّت خویش معترف شد، گفت: رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ ای استجیر بک أَنْ أَسْئَلَکَ ما لَیْسَ لِی بِهِ عِلْمٌ ای ان اتکلف مسئلتک ما لا اعلم ممّا استاثرت بعلمه وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِی ذنبی بسئوالی وَ تَرْحَمْنِی بفضلک و تنقذنی من غضبک أَکُنْ مِنَ الْخاسِرِینَ الهالکین.
شد آن چشم و چراغ روی آفاق بعلم و زور چون ابروی خود طاق
بعلم روح تو گشتست اشرف الارواح بدان صفت که فلک هست اشرف الاجرام
قُلْ لَنْ یُصِیبَنا إِلَّا ما کَتَبَ اللَّهُ لَنا. حجتی روشن است بر قدریان که میگویند خیر بتقدیر خدا است و شرّ بکردار ما. و رب العزه بر ایشان ردّ میکند و میگوید: یا محمد بگوی لَنْ یُصِیبَنا هیچ رسیدنی بما نرسد از خیر و شرّ و نفع و ضرّ و عطا و منع و غنی و فقر و نفاق و وفاق مگر که خدای خواست و تقدیر کرد و بر ما نوشت همه بتقدیر او و همه بحکم او و مشیّت او. در عالم چیست از بودنی مگر بخواست او، موی نجنبد بر تن مگر بارادت او و خطرتی ناید در دل مگر بعلم او، آدمی از خاک آفریده او نه از نخّاس خریده او، هر چه خواهد کند و بر سر بندگان راند که حکم حکم او و همه اسیراند در قبضه او کس را از وی واخواست نه، و از پیش حکم او برخاست نه، لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ.
پس در میان آن چپ وراست میدویدم بشهر همدان رسیدم مدینه ای دیدم ساکن الاماکن، عامر الاطراف و الاکناف آراسته بعلم و ادب، مشهور بفضل و هنر، مبارات اهل او بحل حقایق و مجارات ساکنان او بکشف دقایق.
«ان الباری تعالی عالم بعلم و علمه ذاته؛ قادر بقدرة و قدرته ذاته»
بد سخنی که گفتید در حق وی، و بد اندیشه که کردید و بد گمانی که بردید، بنده گنه کار و خدایی آمرزگار، بنده جفا کار و خدایی وفادار، «قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلی شاکِلَتِهِ» و از کمال رحمت و کرم او با بندگان یکی آنست که فردا برستاخیز قومی را برانند، و به ترازو گاه و صراط و جسر دوزخ آسان باز گذرانند، تا بدر بهشت رسند، ایشان را وقفت فرمایند، تا نامه در رسد از حضرت عزت نامه که مهر قدیم بر وی عنوان، و سرتاسر آن همه عتاب و جنک دوستان، لایق حال بنده است که وی را عتاب کند و گوید بنده من نه ترا رایگان بیافریدم و صورت زیبات بنگاشتم، و قد و بالات بر کشیدم؟ کودک بودی راه به پستان مادر نه بردی منت راه نمودم، و از میان خون شیر صافی از بهر غذاء تو من بیرون آوردم، مادر و پدر بر تو من مهربان کردم، و ایشان را بر تربیت تو من داشتم، و از آب و باد و آتش من نگه داشتم، از کودکی بجوانی رسانیدم و از جوانی به پیری بردم، بفهم و فرهنگ بیاراستم، و بعلم و معرفت بپیراستم، بسمع و بصر بنگاشتم، بطاعت و خدمت خودت بداشتم، بدر مرگ نام من بر زبان و معرفت در جان منت نگاه داشتم، و آن گه سر ببالین امنت باز نهادم، من که لم یزل و یزالم با تو این همه نیکوئیها کردم تو برای ما چه کردی؟ هرگز در راه ما درمی بگدایی دادی؟ هرگز سگی تشنه را از بهر ما آب دادی؟ هرگز مورچه را بنعت رحمت از راه برگرفتی؟ بنده من فعلت ما فعلت و لقد استحییت أن اعذّبک، کردی آنچه کردی، و مرا شرم کرم آید که با تو آن کنم، تو سزای آنی. من آن کنم که خود سزای آنم. اذهب فقد غفرت لک لتعلم انا انا و انت انت! رو که ترا آمرزیدم، تا بدانی که من منم و تو تویی، آری! گدایی بر پادشاهی شود با وی نگویند که چه آوردی؟ با وی گویند که چه خواهی؟ الهی از گدا چه آید که ترا شاید؟! مگر که ترا شاید آنچه از گدا آید.