معنی کلمه سر در لغت نامه دهخدا
سپاهی چو دارد سر از شه دریغ
بباید همی کافت آن سر به تیغ.بوالمثل.کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده حلاج.ابوالعباس.همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ.فردوسی.چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.فردوسی.چنین و چنان هر چه دادیم رای
سران را سر آوردمی زیر پای.فردوسی.سخن تا نگویی بود زیر پای
چو گفتی ورا برسر توست جای.فردوسی.از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس از آن کبر که اندر سر اوست.فرخی.صنما گرد سرم چند همی گردانی
زشتی از روی نکو زشت بود گردانی.منوچهری.نوروزماه گفت بجان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار.منوچهری.برید سری را که سران را سر بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186 ).
سر دشمن آنکو برآرد بماه
فروافکند خویشتن را بچاه.اسدی.سر خصم اگر بشکند مشت تو
شود نیز آزرده انگشت تو.اسدی.نگهبان سرت گشته ست اسرار
اگر سَر بایدت سِر را نگه دار.ناصرخسرو.که چون وقتی غروری در سر او شدی یا خیانتی اندیشیدی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 92 ).
عقل را گه کله نهد بر سر
تا سر اندر سر کلاه کند.سنایی.قماری زنم بر سر و پای آنگه
ز سر پای سازم بپا میگریزم.خاقانی.در سر داری که در سر افسر داری
وَاندر سر آن شوی که در سر داری.؟ ( از ترجمه تاریخ یمینی ).