معنی کلمه ریش در لغت نامه دهخدا
قی اوفتد آن را که سر وریش تو بیند
زان خلم و زان بفچ چکان بر بر و بر روی.شهید بلخی.تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب.رودکی.ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.معروفی.چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.منجیک.به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به سد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.عماره مروزی.گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی لنج ترا.عماره مروزی.گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخج.عماره مروزی.آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنیست.طیان.با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی شاند.طیان.آن ریش پرخدو بین چون ماله بت آلود
گویی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.طیان.نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید.فردوسی.تهمتن گرفت آنگهی ریش او
کشید و برون بردش از پیش او.فردوسی.گر شوم بودتی به غلامی به نزد خویش
با ریش شوم تر به برما هرآینه.عسجدی.کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده حلاج.ابوالعباس.بدان صفت که خرپشت ریش را بر ریش
تفو زنند به ریش تو صد هزار تفو.سوزنی.جواب داد سلام مرا به گوشه ریش
چگونه ریش بمانند یک دو دسته حشیش
مرا به ریش همی پرسد ای مسلمانان
هزار بار به خوان من آمده بی ریش.انوری.هرکس پادشاه ریش خویش است.عطارگر به ریش و خایه بودستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی.