معنی کلمه رس در لغت نامه دهخدا
- بازرس ؛ مفتش. ( یادداشت مؤلف ). آنکه از طرف سازمان یا اداره ای به تفتیش و رسیدگی وضع اداره یا مؤسسه ای بپردازد. سمتی است در ادارات و مؤسسه ها.
- بررس ؛ مطالعه کننده. در تداول وزارت فرهنگ و هنر و آموزش و پرورش سمتی اداری است که دارنده آن موظف است کتابها را خواه کلاسی و خواه غیرکلاسی بخواند و بررسی کند و نظر دهد. ویراستار. ویرایشگر.
- دادرس ؛ که به داد مردم برسد. که به فریاد مردم برسد. فریادرس.که به شکایت و تظلم مردم رسیدگی کند.
- || قاضی نشسته. ( یادداشت مؤلف ). قاضی. ( لغات فرهنگستان ایران ). رجوع به همین کلمه در حرف «د» شود.
- دسترس ؛ چیزی که میتوان بدان دست رسانید. ( ناظم الاطباء ) :
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامکار.نظامی.تو بر خیر و نیکی دهم دسترس.نظامی.رجوع به دسترس در حرف «د» شود.
- صدارس ؛ مسافت راهی که صدا بدانجا برسد. و رجوع به صدا و صدارس شود.
- عقل رس ؛ که عقل بدان برسد. که خِردبدان راه رساند.
- || که عقلش برسد. که عقلش کامل شود. بالغ. عاقل. کامل. ( یادداشت مؤلف ).
- غوررس ؛ بازرس. محقق. بررس. که به چگونگی امر رسیدگی و دقت نماید. رجوع به غوررس شود.
- فریادرس ؛ کسی که به فریاد شخص میرسد و وی را نگاهداری می کند و از وی یاری می نماید. ( ناظم الاطباء ) :
کز ایران و توران نبینند کس
نخواهیم یاران و فریادرس.فردوسی.نیفتد در این طشت فریاد کس
که بربسته شد راه فریادرس.فردوسی.پناهنده را بود فریادرس.نظامی.و رجوع به فریادرس در جای خود شود.
- کاررس ؛ که به کار برسد. که به کار رسیدگی کند. فریادرس. دادرس. ( یادداشت مؤلف ).
|| مخفف رسیده. ( یادداشت مؤلف ).