دلخور. [ دِ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) ملول. مغموم. محزون.رنجیده. ( ناظم الاطباء ). غمگین. افسرده : در واقعه دلخور جانکاه برادر ما را بغلط مرده ای انگاشته باشد.مسیح کاشی ( از آنندراج ).- دلخور بودن ؛ گله مند و ناراضی بودن از کسی یا چیزی. ( فرهنگ لغات عامیانه ). - دلخور شدن از کسی یا از چیزی ؛ دل تنگ شدن از آن. رنجیدن از آن. رنجیدن به دل از آن. ناراضی و گله مند شدن. ( فرهنگ لغات عامیانه ). - دلخور کردن ؛ رنجانیدن. افسرده کردن. مایه دلخوری و گله مندی ونارضایی کسی را با رفتاری نامساعد فراهم آوردن. ( فرهنگ لغات عامیانه ).
من در حال قدم زدن با دوست دخترم از کنار یه مغازه لوازم هالووین عبور کردیم که یه ماسک دلقک رو دیدم و وقتی اونو روی صورتم گذاشتم یه چیز دیگه شدم! قیمت ماسک ۴۹ دلار بود و من تنها ۵۰ دلار توی جیبم داشتم! قرار بود دوست دخترم رو ناهار مهمون کنم ولی کاری کردم که کلاً از من دلخور بشه، و اون ماسک رو خریدم…، خب… بالِ دوست دخترم باز شد و رفت، اما اون ماسک هنوز توی کلکسیونم هست!
باری کاری است افتاده و زیانی زاده، نکوهش نافه به ناسور بستن است و خون با خون شستن. همان آغاز نامه و پیک بدان دوست که راز گشوده اند و راه نموده داوری بردم و پس از گزارش درد درماندگی یاوری جستم. گفت اکنون که دستیار نخستین را به شکست پیمان دلخور و رنجه داشت و با دشمن خانگی دوست و هم پنجه کرد، پیش خدیو کشور و امیر لشکریان زبان ها که دیده و دانی او را دیوانه و ناسپاس سرود، و بداندیش را فرزانه و کارشناس نهاد. جامه و فرمان خسروانی ستد، کامه و ارمان کدخدائی سپرد. خر این چهار اسبه از پل جست، پای آن ده مرده در گل ماند. دیگر از جوش تو چه آید و از گوش من چه گشاید؟ خوشتر آن بینم که اگر رخت سرا باید سوخت و باغ نیا فروخت، مشتی سیم و زر فراهم سازد و هم سوی همان مرد که شبنم کشت بود، و آتش خرمن کشت، تازد، به زبان سر پوزش سوز گناه گوید و از زیان زر چاره روز سیاه جوید، دم سرد از لاله مهر توزش گرم آرد و دل سخت از سیم کینه توزش نرم. و ما ودیگر یاران نیز به بویه دستیاری پای رفتن سائیم و به بوی کامجوئی نای گفتن فرسائیم، شاید که از آن خوی و منش باز آید و به یاری این جوان و خواری آن پیر همدم و همراز، که بزرگان گفته اند، قطعه:
همه نام او را به نیکی برند بگیتی نه یک تن از او دلخورند
گر دل به پا فتاد صفایی ز دست دوست دلخور مباش چاره ی دیگر نداشتی
روابط بین داشناکیستها و ستارخان بین دوستی و دلخوری در نوسان بود. داشناکسوتیون آشکارا از ستارخان با عنوان قهرمان مقاومت تبریز تمجید میکردند.
الغرض شعر تو ناز انگاشتم از تو دلخور گشته دل برداشتم
دلخوردنی ز مال، به اهل غنا رسد کاهیدنی ز دانه، به سنگ آسیا رسد
در پای ذوالجناح تو نامد ز دست ما خود را فدا کنیم از این باب دلخورم
فدایت از روز شرفیابی خدمت تاکنون از سرکار و بیمار شما بی خبرم و زیاد از حد بیان دلخور. امیدوارم تا به حال شفای کلی حاصل شده باشد. چنانچه صحت یافته جای شکر است و اگر خدای نخواسته هنوز بر بستر بیماری خفته، مقام صبر است. انشاء الله درد شما و او نصیب دشمنان باد، حرره صفائی.
از زنگ دلخور گنهش، میدهد جلا گر دل دهی به صیقل غفلت زدای وعظ
ناگهان دستی پیدا شد و قصدی پیوست که دل اهل وطن پرطپش و دلخوره شد