دست بازداشتن. [ دَ ت َ ] ( مص مرکب ) رها کردن. ترک گفتن. دست کشیدن. ترک کردن. گذاشتن. یله کردن. هشتن : جز یک تن همه را بکشت آن یک تن را زنده دست بازداشت. ( ترجمه طبری بلعمی ). کوه سیم شهرکیست [ به خراسان ] به براکوه و اندر وی معدن سیم است و از بی هیزمی دست بازداشته اند. ( حدود العالم ). شما نیز از اندرز او دست باز مدارید و از من مپوشید راز.فردوسی.به بیچارگی دست از آن بازداشت همه گوش و دل سوی اهواز داشت.فردوسی.گر تو مرا دست بازداری بی تو زیر نباشد چو من بزیری و زاری.فرخی.روی ترا به غالیه کردن چه حاجت است او را چنانکه هست بدو دست بازدار.فرخی.در این فساد، مرا دست بازدار و برو که نیست با تو مرا نی نکاح و نی شرکه.منوچهری.از دین پدران خود چرا دست بازداشتی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340 ). یاری خواستم از باری تبارک و تعالی به گزاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست. ( سفرنامه ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 3 ). اسکندر می گوید که این ولایت دست بازدارید و بروید. ( اسکندرنامه نسخه مرحوم سعید نفیسی ). اراقیت گفت من ترا هرگز دست بازندارم. عجب باشد اگر من مرغ در دام آمده را دست بازدارم نه دست از تو باز دارم نه بکشم. ( اسکندرنامه ). جز به فرمان شهریار جهان باز کی دارم از حمایت دست.مسعودسعد.منصور سوگند خورده بود که تا عمل من نکند او را دست بازندارم. ( مجمل التواریخ والقصص ). همه عرب بت پرستی گرفتند و دین ابراهیم پیغامبر را علیه السلام دست بازداشتند. ( مجمل التواریخ والقصص ). مغنی مدار از غنا دست باز که این کار بی ساز ناید بساز.نظامی.اگر ترا سر ما هست یا غم ما نیست من از تو دست ندارم به بیوفائی باز.سعدی.مپندارگر وی عنان برشکست که من بازدارم ز فتراک دست.سعدی. || دادن. واگذاردن : خرکی بود ماده و لاغر و ضعیف و خرد و اندکی گوسفند داشتی این حارث آن گوسفندان... را بر آن پسربزرگتر دست بازداشت و خود... به مکه آمد. ( ترجمه طبری بلعمی ). - دست بازداشتن به کسی ؛ در اختیار و تصرف او گذاردن. از او نستدن : ور پاره ای بدی بدست کسی دست بازداشت
معنی کلمه دست باز داشتن در فرهنگ معین
( ~. تَ ) (مص م . ) رها کردن ، دست برداشتن .
معنی کلمه دست باز داشتن در فرهنگ فارسی
۱ - دست از چیزی دست کشیدن از آن احتراز کردن . ۲ - طلاق دادن ( زن ) رها کردن ترک گفتن دست کشیدن
معنی کلمه دست باز داشتن در ویکی واژه
رها کردن، دست برداشتن.
جملاتی از کاربرد کلمه دست باز داشتن
و چهارم دلیل بر هستی صانع آن است که اجزای طبایع بی هیچ معنی از این معانی که همی اندر موالید پدید آید، از کلیات خویش جدا شونده است و اجزای مطبوع از کل خویش جز به قسر جدا نشود، چنانکه پیوستن آن به طبع باشد. و آن اجزا به شکل های شخصی اندر اجناس و انواع پدید همی آید و مدت های زمانی بر آن شکل ها و صورت ها همی ماند و باز به اصول خویش همی باز گردد. و جدا شدن جزوهای طبایع از کلیات خویش و پذیرفتن آن (صورت ها را بر) صورت های کلیات خویش، ضد است مر بازگشتن آن جزوها را سوی کلیات خویش و دست باز داشتن مر این صورت های عاریتی را و نگاه داشتن مر آن صورت های اصلی را. و روا نباشد کز گوهری به طبع دو فعل متضاد بیاید. اگر جدا شدن این جزوهای طبایع را که مر صورت های موالید را همی پذیرند از کلیات خویش و پذیرفتن ایشان مر صورت های نباتی و حیوانی را، به طبع است، پس باز گشت آن سوی کلیات خویش و افکندن مر این صورت های نوعی را به بازگشتن بدان صورت های طبیعی، به قسر است. و اگر جدا شدن این جزوها از کلیات خویش و پذیرفتن ایشان مر صورت های موالیدی را به قسر است، پس بازگشتن باز سوی کلیات خویش به طبع است. و به هر دو روی از این دو حرکت یکی نه به طبع است، و هر کسی داند که بازگشتن جزویات مطبوعات سوی کلیات خویش به طبع است، پس جدا شدن آن از کلیات خویش و پذیرفتن مر صورت های شخصی را نه به طبع اوست، بل (که) به خواست صانع اوست که او نه جسم است و جسم مر او را مطیع است.
گوئیم بتویق خدایتعالی که جهاد کردن واجب است بر (مسلمانان با) ترسایان و جهودان و مغان و گبران کافران و هر که از ایشان اهل کتابند مر امام را رواست گزیت بستدن و از ایشان دست باز داشتن اگر خواهد آن گزیت را صرف کردن اندر مصالح دین و قوی گردانیدن مومنان و مسلمانان برقهرکردن دشمنان دین و بازداشتن شرایشان از پیرامن اهل دین و هر موضعی که اندر شریعت است باطن آن اندر نفوس خاق را برابر یافته است بنا و پایداری آن ظاهر بر آن باطن است و خبر است از رسول علیه السلام که گفت: الغلاه نصاری هذه الامه و النواصب یهودها و الخوارج مجوسها گفت غالیان ترسایان امتند و ناصبیان جهودان امتند (و خارجیان مغان امتند )و (از) مغان مر خارجیان را خواست که فدویانند و مغان را کتاب نیست که بدان کارکنند و از پس آن روند چنانکه مر جهودان را و ترسایان را کتاب هست که از پس آن رونده اند و تاویل این قول آنست که غالیان و ناصبیان امام ثابت کنند همچنانکه جهودان و ترسایان کتاب دارند از تورات و انجیل و تاویل کتاب امام است و خارجیان امام ثابت نکنند و گویند امام هرکه باشد روا باشد چون عادل باشد همچنانکه مغان را که مثل ایشان اند کتاب معلوم نیست گوئیم هر گروهی که ایشانرا کتاب نیست از ایشان گزیت نستانند چنانکه مغان و بت پرستان از جهودان و ترسایان که کتاب دارند گزیت بستانند و معنی این موضوع و تاویل آن آنست (که) هر که امام ثابت کند بعضی از قول او بباید پذیرفتن و مرورا هم بقول او رد باید کردن چنانکه گزیت از اهل کتاب ستانند و بدان مر ایشانرا قهرکنند کز ایشان ستده باشند و هرکه امام ثابت نکند هیچ قول او را نباید پذیرفتن که او دانش را باطل کرده است و مثال این چنان باشد که ناصبیان گویند که امام ثابت است و معلوم است کز قریش است از جمله خلایق و ما این قول را از ایشان بگیریم بر مثال گزیت ستدن از اهل کتاب باشد آنکه قول ایشان را بر ایشان رد کنیم آنست که(گوئیم) آری که امام از قریش است (و ایشانرا بمالیم) یکی بدانچه گوئیم چنانکه شما مر قریش را از همه خلق بیرون کردید بدین حکم(که) امام از ایشان است همچنین این یکتن که امام او باشد و از قریش است از همه قریش جداست تا بدین قول با قرار (ایشان) مر ایشانرا بمالیم چنانکه گزیت از اهل (کتاب) بستانند و مرایشانرا بمالند و آن جزای قول ایشان باشد که لفظ گزیت از جزا گرفته اند و جزیت از اهل ملت دوازده درم ستانند و آن ستدن اقرار است برحقوق مندی دوازده حجت که بقای جاویدانی بجان مومنان را از راه ایشان برسد بفرمان خداوند زمان علیه السلام و نفوس مومنان بدیشان رسته شود از عذاب جاویدانی همچنانکه بگزاریدن دوازده درم که مثل بر عدد ایشان است جانهای اهل ملت بقای گذرنده یابند اندر اینعالم این است تاویل کتاب گزیت که یاد کرده شد.
گوئیم بتوفیق خدایتعالی که حج کردن قصد کردن است بسوی چیزی بر بصیرت نه بر گزاف و بیت الحرام آن مسجد است که نماز کنندگان روی سوی او کنند بوقت نماز گزاردن و نماز کنندگان بر دو گونه اند یکی آنانند که نزدیک خانه اند و رو سوی آن خانه کنند که نماز از چهار سوی او همی کنند یا آنانند که از آن خانه دورند و رو سوی محراب همی کنند و مر آن را بدان خانه راست کرده اند و نماز روا نیست مگر که بزیارت کردن آن و دویدن مر آن را که رو سوی مسجد الحرام دارد و حج کردن چیز دیگر نیست مگر زیارت آن خانه و دیدن مر آنرا پس بدین روی که گفتیم میان نماز و حج پیوستگی است و نماز کننده را نماز رواست اگر خانه را بیند یا نبیند و حج کردن روا نباشد تا خانه کعبه را نبیند و اندر خبر آمده است که خانه کعبه برابر (است) با بیت المعمور که بآسمانست و گرد خانه کعبه فرزندان آدم طواف کنند و گرد بیت المعمور فرشتگان طواف کنند و حج فریضه است بر هر که طواف کند و راه یابد سوی آن خانه بهر روی که باشد چه اززاد و راحله و توانایی بر جسد و جز آن مر آن را خانه خدا گفتند و خدای تعالی گفت مسجدها مر است ولیکن مسجد ها مر خدایرا است بر سبیل ملکست و خانه کعبه زا اختصاص بدانچه خانه اوست ایزد تعالی وحده و تاویل این ظاهر ها که گفته شد اینست که نماز پیوستن است بخانه کعبه و پیوند حاصل نشود مومن را جز بامام یا کسی که سوی امام خواند بفرمان او و امام همی مسجد الحرام است و داعی محراب آن است و محراب روی بمسجدالحرام دارد و داعی روی به امام دارد و فایده از امام همی پذیرد بر مثال محراب که روی سوی کعبه دارد و مستجیبان از داعی همی فایده پذیرند بدانچه داعی از امام فایده پذیرد بر مثال نماز کنندگان که روی بمحراب دارند و محراب روی بکعبه دارد و هر که بکعبه بیفتد روی بمحراب کردن او را نشاید و همچنین هر که بمرتبتی رسید که امام مرورا علم شنواند اطاعت حجتان و داعیان ازو بیفتاد و کعبه برابر است با بیت المعمور که بر آسمانست تاویل آنست که آسمان مرتبت امام است که همه نفوس خلق زیر اوست چنانکه همه اجسام زیر آسمانست و بیت المعمور خانه آبادان ابد باشد و آن خانه امام است (که) ودیعت خدای اندروست چنانکه مال مردمان اندر خانه ها باشد و آن مال علم حقیقت است که اندرو مستور است و راه یافتن بسوی کعبه بزاد است و راحله و تاویل زاد علم و تاویل راحله حجت است و داعی و منزلهای راه مکه دلیل است بر منازل علمی که مومن بهر یکی از آن قیام کند اندر عمل کردن و آموختن علم و رفتن حاجی از منزلها دلیل است بر دست باز داشتن مستجیب مر مذهب مخالفان را تا آنکه بطریق حق رسد و آن امام زمان است که او خانه علم خداست و چون حاجی بمیقات رسد احرام گیرد و میقات چهار است مر حاجی را و آن دلیل است بر چهار حجت که ایشان هرگز از حضرت امام جدا نباشند و علم از امام گیرند و بخلق رسانند و هر کسی بدان درجه نرسد کز امام سخنی تواند پذیرفتن مگر بمیانجی یکی از آن چهار حجت همچنانکه هر که بکعبه خواهد رسیدن یک میقاتش باید گذشتن و احرام گرفتن آنست که جامه های دوخته فرا پیچد و سر برهنه کند و بزن نزدیکی نکند و آن دلیل است بر آنکه چون مومن بامام رسد باید که مر کسی را سخن نگوید که آن دلیل مجامعت است و سر برهنه کند ( و جامه های دوخته فرا پیچد و آن دلیل است بر آنکه پوشیده ندارد) اعتقاد خود را از حجت پیش از آنکه نزد امام رسد تا ازو چیزی پوشیده نماند هم چنانکه محرم جامه های بیرون کند از آنچه کالبد مثالست مر نفس را و صورتها و شکل های کالبد مثل است مر اعتقاد های نفس را و کالبدها زیر جامه پوشیده باشد چون جامه فرا نپیچی تن را بتوان دیدن و عورت را باید که بپوشد و آن دلیل است بر پوشیده کردن آنچه کرده بوده است اندر حال ورزیدن ظاهر و ابتدای باطن از کارهای نادانسته و محرم آب بر خویشتن فرو ریزد یعنی که علم بیان را بپذیرد و جان خویش را بدان بشوید پس دو رکعت نماز کند و آن مثل است بر اقرار مومن بحد امام و حجت پس لبیک زند مر آنرا تلبیه گویند یعنی که اجابت کند مر دلیل خویش را بدانچه مرو را سوی امام خواند و بر محرم حرام شود صید کردن و کشتن چیزی و جماع کردن و درخت بریدن و ناخن برداشتن و خویشتن خاریدن و شپش کشتن و تاویلش آنست که هر آنکس که بامام رسد حرام شود عهد گرفتن و بیان گفتن و کسر کردن و از خویشان بیزاری جستن و با کسی داوری کردن برای ولی خویش و مر کسی را قهر کردن بمناظره و گرد مکه بیست و چهار میل است و آن دلیل است بر دوازده حجت روز و بر دوازده حجت شب و اندر شدن بمسجد از دری بی تشبیه مثل است بر مقر آمدن مومن که نتوان بامام رسیدن مگر از راه اطاعت لاحق و آمدن سوی حجر الاسود مثل است بر اقرار مومن بر حد اساس و سه رکن خانه پوشیده است و حجر الاسود نه پوشیده است دلیل است بر آنکه اساس بیان کننده است از سه اصل که او چهارم برج ایشانست و طواف کردن بگرد خانه هفت بار دلیل بر اقرار مومن است بحد هفت امام و چون همی گرد خانه بگردد همه خانه را ببیند چهار رکن و آن مثل است بر دیدن مومن مر چهار حجت را تا بدان بشناخت امام رسد آنگه دو رکعت نماز بکند پس مقام ابراهیم و آن دلیل است بر اقرار مومن پیش امام بحد اصلین آنگه بصفا رود رو سوی کعبه کند و دعا کند پس صفا مثل بر لا حق است و رو مثل بر حد اساس است و کعبه (مثل ) بر حد ناطق است آنگه از آنجا بمروه رود و بایستد روی بسوی کعبه و باز بصفا باز شود همچنین هفت بار بگردد از صفا بمروه و از مروه بصفا و آن دلیل است بر گشتن مومن میان لاحقان و مقربودن بمیانجی ایشان بحد امامان هفت گانه و دویدن اندر میان دو میل صفا و مروه نشان است بر جهد کردن مومن بگشاده کردن خویش اندر حد فرعین آنگه سر بپوشد و آن دلیل است بر آنکه چون مومن بگزارد آنچه بروست پیدا کند مرو را خداوند زمان حد خویشتن و بفرمایدش حد او را پنهان داشتن از نا سزاواران آنگه از احرام بیرون آید و حلال شود مرورا ( آنچه حرام شده بود) از کارها یعنی که چون مومن بگزارد آنچه برو واجب باشد مرو را فرمان دهد بدعوت کردن سوی فرعین آنگه بدان جامه باز شود که خود داشته بود یعنی فرمان دهندش که همان ظاهر و باطن را که نگاه داشته بود نگاه دارد و آنگاه قربان کند و از آن بخورد و بدرویشان دهد یعنی جهد کند تا مخالفانرا قهر کند و سوی حقیقت خویش آردش تا مرورا خورده باشد و آن خوردن نفسانی باشد مرورا و دیگر مستجیبان را بهره مند کند بدانچه اعتقاد این مخالف (را) همچون اعتقاد خویش گرداند و ایشان نیز ازو خورده باشند بخوردن نفسانی باز گفته شد از واجب حج کردن و معنی لفظ او و شرط آن بیک بیک بجود خدایتعالی.
روز پنجشنبه ششم جمادی الآخر سنه سبع و ثلثین و اربعمائه (۴٣٧) نیمه دی ماه پارسیان سال بر چهارصد و چهارده یزدجردی سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز کردم و یاری خواستم از باری تبارک و تعالی به گزاردن آنچه بر من واجب است و دست باز داشتن از منهیات و ناشایست، چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است.
و دهم دلیل بر هستی صانع آن است که چو (محسوس ظاهر و آراسته است) مر پذیرفتن استحالت را به صورت های بسیار و مر او را به ذات خویش خواستی نیست تا روا باشد که استحالت به خواست (خویش) بپذیرد و توانایی ندارد کز این هستی سوی نیستی شود و چو بر نیست شدن قادر نیست، روا نباشد که گوییم: از نیستی (سوی) هستی به ذات خویش آمده است، از بهر آنکه این جسمی با صورت است و بی صورت شدن مر مصورات را طبع است و صورت پذیرفتن مر او را به تکلیف است، و (چو) این جسم بر آنچه آسان تر است از دست باز داشتن صورت قدرت ندارد و عاجز است، از آنچه دشوارتر است از صورت پذیرفتن عاجزتر باشد، پس این حال ها دلیل بر آنکه هست شدن او نه به ذات او بوده است. و آراسته بودن او مر استحالت را به پذیرفتن صورت ها، دلیل است بر آنکه مر این صورت را که او بر آن است امروز، از دیگری پذیرفته است و به استحالت بدین صورت رسیده است. پس گوییم که صورت کننده ی او مر او را بدین صورت که هستی او بدان است، صانع اوست. و این خواستیم که بگوییم. و لله الحمد.
وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ و اگر خواهید بدل گرفتن زنی، مَکانَ زَوْجٍ دست باز داشتن زنی، و بجای وی دیگری بزنی کردن، وَ آتَیْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً و آن زن را داده باشید قنطاری از مال، فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً چیزی از آنچه وی را دادید باز مستانید. أَ تَأْخُذُونَهُ میبازستانید از آن کاوین که وی را دادید، بُهْتاناً بیدادی بزرگ، وَ إِثْماً مُبِیناً (۲۰) و بزه آشکارا؟!
سقراط گفت: که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایهای بهتر از شرم نیست. پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت، از بهر آنک هرگاه به چشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد، چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم، بل که نیز از دشمنان یابم، اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود، آن فعل بد از خویشتن دور کنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی، نه از دانا و بر مردم واجب است، چه بر بزرگان و چه بر فروتران، هنر و فرهنگ آموختن، که فزونی بر همه همسران خویش به فضل و هنر توان کرد، چون در خویش هنری بینی که در اَشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزونتر دانند، از همه سران تو به قدر و به فضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او، به فضل و هنر، جهد کند تا فاضلتر و هنرمندتر شود. پس هرگاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هممانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود، که گفتهاند: که کاهلی فساد تن باشد، اگر تن ترا فرمانبرداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد، از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند، نه بمراد، که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند؛ پس تو تن خود را به ستم فرمانبردار گردان و بقصد او را بهطاعت آر، که هر که تن خود را فرمانبردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمانبردار خویش کردی به آموختن هنر سعادت دو جهان یافتی، که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایهٔ همه نیکها اندر دانش و ادب است، خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راستگویی و پاکدینی و پاکشلواری و بیآزاری و بردباری و شرمگینی است. اما به حریت شرمگینی، اگر چه گفتهاند که: الحیاء من الایمان، بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد، چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد، که بسیار جای بود که بیشرمی باید کردن، تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار، که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرضهای خویش بازماند، چنانک شرمگینی نتیجهٔ ایمانست بینوایی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بیشرمی هر دو بباید دانست، آنچ بصلاح نزدیکتر است میباید کرد که گفتهاند که: مقدمهٔ نیکی شرمست و مقدمهٔ بدی هم شرمست. اما نادان را مردم مدان و دانای بیهنر را دانا مشمر و پرهیزگار بیدانش را زاهد مدان و با مردم نادان همصحبت مگیر، خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیکنام گردد، نبینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند؛ مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوشخویی و مردمی پیشه کن و از خوهای ناستوده دور باش و زیانکار مباش که ثمرهٔ زیانکاری رنج باشد و ثمرهٔ رنج نیازمندی و ثمرهٔ نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستودهٔ خلقان باشی و نگر تا ستودهٔ جاهلان نباشی، که ستودهٔ عام نکوهیدهٔ خاص باشد، چنانک شنودم:
(و اکنون باز جوییم از علت این محدث باز جستنی تمام، و به سبب این باز جستن باز گردیم به مردم که او معلول است و ما سخن را بدین جای از او رسانیدیم. و گوییم که مردم معلول است و علت او نیز نفس است که گرد آرنده و نگاه دارنده مر طبایع را اوست اندر جسد مردم، و نفس مر جسد را به منزلت صورت است مر هیولی را. و گواهی دهد ما را بر درستی این دعوی، ظاهر شدن جسد مردم از نفس چو ظاهر شدن هیولی به صورت، و ظاهر شدن افعال نفس از راه جسد چو ظاهر شدن افعال صورت های مفردات از راه هیولی، و شرف جسد به نفس چو شرف هیولی است به صورت. پس گوییم که فراز آمدن این صورت های مفردات از گرمی و سردی و تری و خشکی با این برگیرنده ایشان که هیولی نام است تا طبایع از آن هستی یافته است و صورت عالم بر طبایع بایستاده است به فعل نفس است، و آن نفس کلی است که نفس انسانی اندر عالم اجزای اوست. و گواهی دهد ما را بر درستی این قول، فراز آمدن لطایف بر این طبایع و پذیرفتن ایشان اندر آن فراز آمدن مر صورت های دیگر را پس از آن صورت پیشین اندر جسد ما که صورت او بر این لطایف طبایع بر مثال صورت عالم است بر طبایع کلی و فعل این نفس جزوی کاندر ماست، اعنی که چو همی بینیم از فعل این نفس جزوی که مر این طبایع درشت تیره بی حس را همی مصفا کند و از او چندین گونه آلت همی سازد کاندر جسد ماست که مر هر یکی را از آن صورتی و فعلی دیگر است – چو دل و جگر و جز آن و چو گوشت و استخوان و جز آن – کز این صورت ها و فعل ها مر طبایع بسایط را هیچ نیست و مر جسد را با این ترکیب عجیب همی حس دهد، و چو این نفس جزوی که صانع این جسد بر شگفتی اوست، دست از این مصنوع که جسد است باز دارد، مر این جسد را از این صورت ها و فعل ها و لطافت ها هیچ چیز نماند، بل که بدان اصول بازگردد که نفس جزوی مر او را از آن جدا کرده باشد. و چو عقل پرورده شده باشد به علم حقایق، بداند که این فراز آورده ها از آن اصل ها بود و بدان بازگشت. این حال ما را همی گواهی دهد که مر این طبایع را از مفردات و برگیرنده آن نفس کلی فراز آورده است و از آن مر صفوت ها را و لطافت ها را جدا کرده است و از آن آلت ساخته است مر این صنعت را، و آن آلت مر او را افلاک و نجوم است تا بدان آلت بر باقی فعل های طبایع کار همی کند. و اگر نفس کلی از این مصنوع که عالم است دست باز دارد، همگی این صورت ها از صورت پذیر جدا شوند و مر طبایع را هستی نماند، هم چنانکه به دست باز داشتن نفس جزوی هستی آن مصنوع که او ساخته بود برخاست.)
(و اگر کسی گوید: چو نفس جزوی دست از این مصنوع جزوی بازداشت صورت های او از این مصنوع برخاست که این نفس مر آن را بر آن اصول نهاده بود و اصل ها همی به طبایع باز گردد، پس چو این نفس کلی دست از این مصنوع کلی باز دارد واجب آید که مفردات طبایع و برگیرنده آن از یکدیگر جدا شوند و به حال جدایی بایستند،) جواب ما مر او را این است که گوییم: گرمی و سردی و خشکی و تری و صفت ها اند و صفت را بی موصوف به ذات خویش ( وجود و قیام) نیست، و آنچه مر او را همی هیولی گویند و مر صفت ها را او بر گرفته است، وجود او بدین صفت هاست و بی این صفت ها مر او را نیز به ذات خویش (قیام نیست). و حجت معقول بر درستی این قول آن است که گوییم: خردمند را معلوم است که آنچه او مر گرمی را پذیرد گرم نباشد، از بهر آنکه اگر خود گرم بودی، مر گرمی خود پذیرفته بودی و بایستی که مر آن را نپذیرفتی، و هم چنین آنچه مر سردی را پذیرد (نیز) سرد نباشد. و همین است سخن اندر پذیرنده خشکی و تری. و چو ما جوهری ثابت کردیم که آن پذیرنده این مفردات بوده است به آغاز حدث، واجب آید که آن جوهر با ذات خویش نه گرم بوده باشد نه سرد و نه خشک و نه تر، تا مر این صفات مختلف را و متضاد را بپذیرفته است. و عقل مر چیز (را) به صفت او ثابت کند و آنچه مر او را هیچ صفت نباشد، ناموجود باشد. و اگر کسی گوید: مر نفس را از این صفت ها چیزی نیست و او موجود است، گوییم که وجود او به ظهور فعل او ثابت است و (مر) جوهر منفعل را وجود او به صفات اوست که بر ذات او باشد، و آنچه صفات از او منتفی باشد آن چیز به ذات خویش قایم نباشد البته. پس ظاهر کردیم که علت هستی طبایع اندر جسدهای ما نفس جزوی است و مر نیست شدن آن (را به دست باز داشتن نفس از او) بر آن گواه آوردیم.