معنی کلمه دانا در لغت نامه دهخدا
ز دانا یکی مرد مردم شناس...
یعنی از جماعة مردم دانا و اگر گفته شود که اجناس اسماء می باشند مثل زر و نقره و جو و گندم و مردم و اشتر و اسپ و فیل و اوصاف را بطریق جنس استعمال نمیکنند مگر آنکه بطریق وصف تابع اسمی بیاید چنانکه گفته شود که از مردم دانا در این کس ندیدم پس میگوئیم که گاهی موصوف را ترک کرده بر صفت قناعت میکنند چنانکه ممزوج گویند و می ممزوج اراده نمایند... و بر این تقدیر مراد از دانا مردم دانا باشد. ( آنندراج ) :
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه.رودکی.اگر علم را نیستی فضل بر
بسختی نخستی خردمند خر
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی.ابوشکور.بشاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت.ابوشکور.ز دانا شنیدم که پیمان شکن
زن جاف جافست ، بل کم ز زن.ابوشکور.ز دانا سپهبد، زریر سوار
ز جاماسب و از پوزش اسفندیاردقیقی.توانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بودفردوسی.نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار.فردوسی.سپاس خداوند دانا کنم
روان و خرد را توانا کنم.فردوسی.چو دانا ترا دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود.فردوسی.مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش
هرکسی انگشت خود یکره کند در زولفین.منوچهری.مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340 ). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیزدریغ نداشتی تا دانا شدیم. ( تاریخ بیهقی ص 328 ). و علم داشتم باینکه او داناست به مصلحتهای کسی که در بیعت اوست. ( تاریخ بیهقی ص 315 ).