معنی کلمه خسوف در لغت نامه دهخدا
خسوف. [ خ ُ] ( ع مص ) بزمین فرورفتن. ( منتهی الارب ) ( ترجمان علامه جرجانی ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به خسف شود. || کور کردن چشم کسی را. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به خسف شود. || دریدن چیزی را و شکستن. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). رجوع به خسف شود. || بریدن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). رجوع به خسف شود. || رفتن در دیده یا بچشم خانه فروشدن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به خسف شود. || نقصان یافتن :
می شمارد می دهد زر بی وقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف.مولوی ( مثنوی ).|| بگرفتن ماه. ( زوزنی ) ( ترجمان علامه جرجانی ) ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).کسوف . رجوع به کسوف شود.
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی.خاقانی.مه شد موافق او در دق بدین جنایت
هر سال در خسوفی کرد آسمان کفالش.خاقانی.دریغا آنچنان خورشید و آن ماه
کزینسان در خسوف افتاد ناگاه.نظامی.خسوف از نظر منجمان : چون زمین بین خورشید و ماه حائل شود سایه زمین به روی ماه را ماه گرفتگی و خسوف می گویند و خسوف می تواند کلی یا جزئی باشد برحسب این که سایه زمین همه قرص ماه را بپوشاند یا بعضی از آنرا.
- خسوف جزئی ؛ گرفتن قسمتی از قرص ماه.
- خسوف شدن ؛ گرفتن ماه.
- خسوف کلی ؛ گرفتن همه قرص ماه.
- صلوة خسوف ؛ نمازی است که به وقت خسوف باید خواند.
- نماز خسوف ؛ صلوة خسوف. رجوع به صلوة خسوف شود.
خسوف. [ خ ُ ] ( ع اِمص ) گرفتگی ماه. ( دهار ).