معنی کلمه خردی در لغت نامه دهخدا
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هرگه که بخردی بگریزد ز دبستان.ناصرخسرو.بخردی درش زجر و تعلیم کن
به نیک و بدش وعده و بیم کن.سعدی ( بوستان ).بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.سعدی ( بوستان ).هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ٔاو پیدا. ( گلستان ).
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست.سعدی ( گلستان ).وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست و گریان همی گفت مگر از خردی فراموش کردی که درشتی همی کنی ؟ ( گلستان ).
در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کرده اند. ( گلستان ).
|| کوچکی. ( آنندراج ).صِغَر. صغارة. مقابل کلانی و کِبَر. مقابل بزرگی :
فلک بچشم بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد زبهر خردی کار.ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ).گندم سخت از جگر افشردگی است
خردی او مایه بی خردگی است.نظامی.ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه می کنی بدین خردی ؟سعدی ( طیبات ).سر بیش گران مکن که کردیم
اقرار به بندگی و خردی.سعدی ( ترجیعات ).خردی گزین که خردی زآفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را؟وحید قزوینی. || حقارت. مَحْقَرَت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بیکار خردی مساز.فردوسی.
خردی. [ خ ُ ] ( اِ ) مَرِق. مَرِقة. آنرا خردیق ساخته و اصل آن خردیک بوده. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
هر دو آن عاشقان ِ بی مزه اند
غاب گشته چو سه شبه خردی.ابوالعباس.پیر زالی گفت کش خردی بریخت
خود مرا نان تهی بود آرزوی.ناصرخسرو.