معنی کلمه ساعت در لغت نامه دهخدا
بَرِ چشمه ساران فرود آمدند
یکی ساعت از رنج دم برزدند.فردوسی.نیک دانی که به یک ساعت این نظم رهی
دوش برپای همی داشت شراب اندرسر.ازرقی ( دیوان چ نفیسی ص 16 ).ساعتی کمند می انداخت و زمانی تیر می انداخت. ( سمک عیار ج 1 ص 13 ).
بیش ازین بدخوئی و تندی مکن
ساعتی با ما بیاویز ای غلام.انوری.چه صفراهاست کامروز او نکرده ست
درین یک ساعت از سودای حمرا.انوری.بتی دارم که یک ساعت مرا بی غم بنگذارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد.انوری.رنجه شو و راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش.نظامی ( مخزن الاسرار ).مه فرومیشد گهی کو پرده در رخ میکشید
صبح برمی آمد آن ساعت که او رخ مینمود.خواجو ( دیوان ص 421 ).با تو هر ساعت مرا عرض نیازست اینهمه
من نمیدانم ترا با من چه نازست اینهمه.هلالی استرابادی.ساعتی گوش هوش با من دار
مستمع باش ، گوش با من دار.هلالی ( شاه و درویش ). || اندک زمان. دم. نفس. لحظه. لمحه. آن :
بهر ساعتی صد هزارآفرین.
بر آن شاه باد ازجهان آفرین.فردوسی.هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن عادت و خوی آزاده وار.فرخی.آن ساعت وفات که پاینده باد شاه
روی نیاز جز بسوی آسمان نداشت.مسعودسعد.هرساعتی ز عشق توحالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود.مسعودسعد.فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر برستارگان ساید.مسعودسعد.ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا.مسعودسعد.چه جرم است اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا.ازرقی ( دیوان چ نفیسی ص 1 ).توگوئی ذره سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یکدیگر
دهان ابرلؤلؤبیز و عنبرسای هر ساعت