معنی کلمه پنگان در لغت نامه دهخدا
در این صندوق ساعت عمرها این دهر بیرحمت
چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها.ناصرخسرو.که دانست از اول چه گوئی که ایدون
زمان را بپیمود باید به پنگان.ناصرخسرو.از بدنیتی و ناتوانایی
پرمشغله و تهی چو پنگانی.ناصرخسرو.در جهانی چه بایدت بودن
که به پنگان توانش پیمودن.سنائی. || ده برخ و بهره شبانه روز چه شبانه روز را به ده هنگام کرده اند. || طاس. ( لغت نامه اسدی ). هرکاسه و طاس روئین و مسین را که ظرف طعام و یا آب باشد پنگان گویند و فنجان معرب آن است. کاس. ( آنندراج ). || تبوک ( و آن ظرفی است که بقالان در آن میوه و جز آن کنند و در ترازو نهند ). سرطاس. || جام. زُلفة. زَلَفة. قَرو. اجّانة. انجانة. ایجانة. ( منتهی الارب ) :
سر و بن چون سر و بن پنگان
اندرون چون درون باتنگان.بوشکور ( از لغتنامه اسدی ).چیست این گنبد که گوئی پرگهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی.ناصرخسرو.که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پنگانها .ناصرخسرو ( دیوان ص 20 ).و دردی روغن زیت که اندر پنگان مسین بر آتش نهاده باشند یا اندر آفتاب تا سطبر شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). بیمار را بنشانند و دو پنگان آب گرم بغایت ، اندر زیر دامن او نهند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
بر سر آید ز تهی مغزی خصمت چه عجب