معنی کلمه رشک در لغت نامه دهخدا
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال.فردوسی.دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین
چو نمام و دوروی ناپاک دین.فردوسی.من ازرشک روی تو دیدن نیارم
به تیره شب اندر مه آسمان را.فرخی.همش عاشق است ابر با درد و رشک
کش از دیده هزمان بشوید به اشک.اسدی.دهد رشک را چیرگی بر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد.اسدی.چنان زی که از رشک نَبْوی بدرد
که عیب آورد عیب جوینده مرد.اسدی.مگررشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی.اسدی.از رشک همی نام نگویَمْش درین شعر
گویم که چنین است کش افلاطون چاکر.ناصرخسرو.ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ.( از سندبادنامه ص 12 ).از رشک او رضوان انگشت غیرت گزیده بود. ( کلیله و دمنه ).
وعده و امید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طایی و معن از تو به رشک.سوزنی.ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سر انگشت خود گزیده به گاز.سوزنی.کو شکرنطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی.خاقانی.کان ز رشک کفَش به تب لرزه ست
که خوی تب ز تاب می چکدش.خاقانی.شاعران را ز رشک گفته من
ضفدع اندر بن زبان بستند.خاقانی.از خاک درگهت به مقامی رسیده ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست.خاقانی.ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان.خاقانی.ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ.