معنی کلمه دنگ در لغت نامه دهخدا
در جهان دیوانه را دنگی بس است
خانه پرشیشه را سنگی بس است.زلالی خوانساری ( از آنندراج ).- دنگ دنگ ، دنگ و دنگ ؛ درنگ درنگ یا درنگ و زرنگ. حکایت مکرر صوت چیزی سخت که به چیز سخت دیگر اصابت کند چون ناقوس وجز آن.
- دنگ ( دنگی ) زدن توی گوش کسی ؛ ( اصطلاح عامیانه ) محکم نواختن چک و سیلی بر بناگوش کسی :
آمدم در خانه تان با تفنگ دوشم
شوهر بدعنقت دنگی زد تو گوشم.( از یادداشت مؤلف ). || شور و هوی قلندران. ( غیاث ). || ( اِ ) آلتی است که با آن برنج کوبند، چون یک سر او به هاون برنج رسد سر دیگرش بلند شود و همچنین بالعکس ، و چون به پا حرکت دهند پادنگ گویند، و برنج کوب را دنگی گویند. ( آنندراج ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از غیاث ) ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). آلت کوبیدن برنج را به مناسب صوت این نام داده اند و از آن و آنچه را با پا بحرکت درآید پادنگ و آنچه را با آب حرکت کند آبدنگ گویند :
گر به سجده آدمی سرور شدی
دنگ هر رزاز پیغمبر شدی.مولوی.به کون نشست چو سر از سکندری برداشت
به چوب دنگ تو گفتی نشسته است کلیم.کلیم کاشانی ( از آنندراج ).
دنگ. [ دَ ] ( ص ) احمق و بیهوش. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بی خبر و ابله و نادان. ( ناظم الاطباء ). بی خبر و بی هوش و احمق. ( از برهان ).دیوانه و حیران و احمق و ابله. ( غیاث ). دیوانه و بیهوش. ( شرفنامه منیری ). گیج. هاج. سرگشته. مات. دند.( یادداشت مؤلف ). احمق. ( فرهنگ اوبهی ) :
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مَرید.مولوی.چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ.مولوی.ورنه ادهم وار سرگردان و دنگ
ملک را بر هم زدندی بی درنگ.مولوی.تا پری روی تو در دایره خط دیده
چون من از دایره بیرون شده دیوانه و دنگ.کلیم ( از آنندراج ).امارت بر سلیمان شد مقرر
وزارت برنجیب دنگ حیران.