دستاربند

معنی کلمه دستاربند در لغت نامه دهخدا

دستاربند. [ دَ ب َ ] ( نف مرکب ) کسی که دستاربندی به او متعلق باشد. ( آنندراج ). کسی که دستار می بندد و عمامه بر سر دارد. ج ، دستاربندان. ( ناظم الاطباء ). معمم. که عمامه نهد. عمامه بسر : چون هیچ دستاربندرا لقب نبود ابوالقاسم عباد را که عالم شیعی بود صاحب کافی نوشتندی. ( نقض الفضائح ص 46 ). در عجم دستاربندی به فضل وعدل از صاحب کافی بزرگتر نبوده است. ( نقض الفضائح ص 211 ). هر دستاربندی بزرگوار دانشمندی. ( جهانگشای جوینی ). || عالم. دانشمند. فقیه. || صاحب مسند. و رجوع به دستاربندان شود.

معنی کلمه دستاربند در فرهنگ معین

(دَ. بَ ) (اِمر. ) ۱ - آن که دستار بندد، معمم . ۲ - عالم ، دانشمند، فقیه . ۳ - صاحب مسند.

معنی کلمه دستاربند در فرهنگ عمید

۱. کسی که دستار به سر ببندد، آن که عمامه بر سر می گذارد.
۲. عالِم، فقیه: خسرو دستاربندان آن که دارد خسروی / بر خداوندان دستار از خداوند کلاه (سوزنی: ۳۴۲ ).

معنی کلمه دستاربند در فرهنگ فارسی

کسی که دستاربسرببندد، آنکه عمامه برسرمیگذارد
( اسم ) ۱ - آنکه دستار بندد معمم . ۲ - عالم دانشمند فقیه . ۳ - صاحب مسند .
کسی که دستاربندی به او متعلق باشد کسی که دستار می بندد و عمامه بر سر دارد .

معنی کلمه دستاربند در ویکی واژه

آن که دستار بندد، معمم.
عالم، دانشمند، فقیه.
صاحب مسند.

جملاتی از کاربرد کلمه دستاربند

اسمعیل پیمان سرکار میرزا حبیب الله را با پاک یزدان هرآینه شنیده خواهی بود، به خدا سوگند اگر پای دارد و رای گمارد، که به دولت استغنا هست و بود فرماید، و زیان... و ارتشا و سبوقه و حقوق قلم و قدم ومانند این مایه اخذ و جر و ریع و فزایش، که دستاربندان خود پسندش مداخل و به افتاد خوانند سود شناسد، از چارسوی کیهان دولت و گشایشی بی زوال در وی روی خواهد کرد، و بر هر جانب توجه گمارد نخستین گامش پای طلب بر گنج شایگان فرو خواهد شد، چون از او گشتی همه چیز از تو گشت. یکی منم که با پاسداری این غنا و بی نیازی را که بن افکند و بنیاد نهاد به حشمت توحید و دولت قناعت افزون از آنچه دوستان در چنبر قیاس آرند و دشمنان از تصور آن هراس، املاک مورث و مکتسب خویشتن را بی امید پاداش و پندار تلافی و اندیشه ثواب بر او خواهم افشاند. چنانکه خدای نکرده در پای برد و کیش و یاسای بی مغزان پوست بوی را آئین و پیشوا فرماید از همه چیز وی تبرا خواهم جست و به اعدا و بدخواهان او تولا خواهم نمود: عهد او را باد یزدان پاسدار، بخوان و به احمد فرست.
منکران را سیل خون جاری ز تن مانند رود بگسلد از خرقه دستاربندان تار و پود
هنگامی که بیداد سر دارم در فراخای ایران دربدر داشت، و هر ماه و هفته پیدا ونهفته به مرزی دیگر پای فرسا و آسیمه سر، سالی فرمان آبشخورم رخت آرامش از ری به اصفهان افکند. در آن کشور به بوی بخشایش راهی می سپردم و به امید آسایش سال و ماهی می رفت. بزرگی دانشمند و رادی دستاربند از سامان سمنان که هم از گزند سرداری رخت درنگ در نینوا داشت و دست داوری از چنگ مرگ آهنگ او بر خدای، ناچارم بدیشان از کار پریشان نیاز پیک و پیام افتاد و ساز نامه و نام آمد. گزارش نامی از سردار ناگزر بود چون از تاب تیمارش دلی سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته خامه بر آن خاست تا ساز نکوهش و سردسرائی گیرد و بی پرده انداز دشنام و یاوه درائی. دانش پیش بین و هوش دنبال نگر دست فرا پیش داشت که نامه نه گفتاری است که به گفتن باد آید و از یاد شود. سال ها افسانه هر انجمن خواهد بود گوش گزار دوست و دشمن خواهد شد. دیر یا زود زیان خواهد رست، و به خامی و خودکامی جان در سر زبان خواهی کرد. دل از آن اندیشه باز آمد و یاری فرخ سروش دیو درون را سگالش دگرگون ساخت. بر جای ژاژخائی راز ستایش و سپاس راندم و فزون از خورد گنجائی دارای نوازش و شناخت و خداوند دید و داد ستودم، چنان افتاد که نامه من و رسید کاروان سمنان بدان دوست چون کردار و پاداش دوش به دوش آمد و نشست چاپار رهی در بزم وی با آن گروه انبوه گوش به گوش خاست، نوشته بر سر انجمن خوانده شد و پوشیده های نگارش بی پرده نیکخواه و بد اندیش را گوش زد و هوش سپار افتاد.
از چنو دستاربندی بی عدیل و بی نظیر نیست الحق تاجدار ملک تورانرا گزیر
روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن. به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود. چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان.
چو قاضی به فکرت نویسد سجل نگردد ز دستاربندان خجل
داد از این دستاربندان داد داد رفت شرع و ملت از ایشان به باد