معنی کلمه درکشیدن در لغت نامه دهخدا
- پای درکشیدن ؛ مقیم گونه ای شدن. کناری گرفتن. دست از جنبش و حرکت برداشتن. به انزوا و خلوت نشینی گراییدن.
- || به خویشتن نزدیک کردن. جمع کردن. گرد کردن :
خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع
پایها زو درکشیدم دستها بر سر گرفت.مسعودسعد.- || کناره گرفتن :
چو نانی هست و آبی پای درکش
که هست آزادطبعی کشوری خوش.نظامی.رجوع به پای درکشیدن شود.
- خویشتن درکشیدن ؛ خود را جمع و دور کردن. خویشتن کنار بردن. خود را به سویی بردن :
بپیچید از او خویشتن درکشید
به دریادرون جست و شد ناپدید.فردوسی.- دامن درکشیدن ؛ دامن کشیدن. اعراض و اجتناب کردن از چیزی. روی گرداندن. ذیل. ( دهار ). رجوع به این ترکیب ذیل دامن شود.
- دست درکشیدن ؛ دست کشیدن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن :
من از این شغل درکشیدم دست
نیستم شاه بلکه شاه پرست.نظامی.ز ریحانی چنان چون درکشم دست
که دی مستور بود و این زمان مست.نظامی.- زبان درکشیدن ؛ خاموش شدن. از سخن خودداری کردن :
بر جنیبت نشین عنان درکش
وز همه نیک و بد زبان درکش.نظامی.سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که موصوفت ندارد حد زیبائی.سعدی.صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود دُر چکانی.سعدی.زبان درکش ای مرد بسیار دان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.سعدی.گفتا نگفتنی است سخن ورچه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش.حافظ.رجوع به درکشیدن در ردیف خود شود.
- سر از چیزی درکشیدن ؛ دزدیدن سر و به کنار بردن :
سر از سنگ او پهلوان درکشید
از او رفت و شد در زمین ناپدید.اسدی.- سر درکشیدن ؛ سر پائین آوردن. مقابل سر برکشیدن.