معنی کلمه درنگی در لغت نامه دهخدا
برو تا به درگاه افراسیاب
درنگی مباش و منه سر به خواب.فردوسی.وز ایدر شوم تازیان تا به گنگ
درنگی نه والا بود مرد جنگ.فردوسی.درنگی نبودم براه اندکی
سه منزل یکی کرد رخشم یکی.فردوسی.به رهام گفت ای درنگی مایست
بجنبان عنان با سواری دویست.فردوسی.راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دورنگی تست.سنائی.- اسپ درنگی خواستن ؛ کنایه از قصد اقامت کردن :
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسای و اسپ درنگی مخواه.فردوسی. || تردید آمیز. بدرازا کشنده. دیرانجام. ( واژه نامک نوشین ) :
سواران بیاراست افراسیاب
گرفتش ز جنگ درنگی شتاب.فردوسی. || مقاوم. بااستقامت. پای برجا. ثابت قدم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). پایدار. باثبات. استوار. با ایستادگی و استقامت. مقابل گریزنده. مقابل فرار بر قرار ترجیح دهنده :
بدو گفت رستم که جنگی منم
به کشتی گرفتن درنگی منم.فردوسی.گو پیلتن گفت جنگی منم
به آوردگه بر درنگی منم.فردوسی.کز این لشکر امروز جنگی منم
به گاه گریزش درنگی منم.فردوسی.به گیتی چو کاموس جنگی نبود
چنان رزمخواه و درنگی نبود.فردوسی.همه کشته شد هیچ جنگی نماند
به پیش صف اندر درنگی نماند.فردوسی.همه کشته شد هر که جنگی بدند
به آوردگه بر درنگی بدند.فردوسی.به ایران سپهدار جنگی منم
همان شه نژاد و درنگی منم.فردوسی.که از ما هر آن کس که جنگی تر است
به هنگام سختی درنگی تر است.فردوسی.ببینم ز لشکر که جنگی که اند
گه نام جستن درنگی که اند.فردوسی.- شیر درنگی ؛ دلاور بااستقامت و پرتوان :
بدو گفت ارژنگ جنگی منم
سرافراز شیر درنگی منم.فردوسی.- مرد درنگی ؛ شخص مدبر و دقیق و با تأمل.ثابت و غیر مردد :
گزارنده خواب و جنگی تویی
گه چاره مرد درنگی تویی.فردوسی.