دادی

معنی کلمه دادی در لغت نامه دهخدا

( دآدی ) دآدی. [ دَ ] ( ع اِ ) ج ِ دأداء. ( منتهی الارب ).
دادی. ( اِخ ) دهی از بخش شیب آب شهرستان زابل. واقع در بیست و یک هزارگزی شمال باختری سکوهه و هشت هزارگزی شوسه زاهدان به زابل. جلگه گرمسیر دارای 3500 تن سکنه است. آب آن از رودخانه هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات و صیفی. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و کرباس بافی وراه آنجا مالرو است. ( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).
دادی. ( اِ ) طیفی . انثیلی. دانه ای است مانند صونک و ازو درازتر. ( نزهةالقلوب ) نام دانه و حبی است بسیار تلخ به اندام جو، لیکن از جو باریکتر و درازتر و آن را جو جادو نیز گویند. بواسیر را بغایت نافع است. ( برهان ). بیرونی در صیدنه آرد: دادی ، او را بهندی بانکی گویند. «ای » گوید آن نوعی است از انواع حبوب چون در شراب کنند قوت شراب زیاد شود. «بی » گوید دانه ای است که بجو شبیه بود و از جو درازتر بود و باریکتر و رنگ او تیره بود و طعم او تلخ. و عمانی گوید منبت او در بلاد شحر است که عنبر را باو نسبت کنند و خشکی گوید سبب انتفاع باو آن بود که طایفه تجار در اوایل ایام دولت عباسیان در بلاد سند بر سرچشمه ای نزول کردند که درخت دادی در آن وادی بود بجهت استراحت از برگ او سایه بان ساخته برگ آن درخت در آن چشمه افتاد چون آب را شرب کردند قوه سکر و اهتزاز در ایشان پدیدآمد و کیفیت شراب در او ملاحظه نمودند. برگ او را جمع کردند و در نبید و شراب میکردند و میخوردند تا آنکه حکما بقوت ذهن خواص او را معلوم کردند «ص اونی » [ گوید ] گرمست در اول خشک است در دوم قابض است ، جروح مقعد را نافع بود چون علیل را در آن بنشانند و بواسیر را نافع بود چون دو درم بکوبند و در روغن زیت اندازند و در آنجا طلا کنند. ( ترجمه صیدنه ابوریحان ).
صاحب اختیارات بدیعی آرد: حبی است مانند جو باریکتر و درازتر و بطعم تلخ بود و طبیعت وی گرم است در دوم و گویند سرد است و یوحنا گوید گرم است در اول و خشک در دوم و بهترین وی سرخ بود کوهی خوشبوی تازه و وی قابض بود و نبیذ خرمایی را از ترش نگاه دارد و ملین صلابات بود و شکم ببندد و درد معده را نافع بود بغایت و استرخاء آن چون در طبیخ وی نشینند اگر دو درم از وی بکوبند و بزیت چرب کنند و سفوف سازند، بواسیر را بغایت نافع بود و دفع زهرها بکند. اگر در طبیخ وی نشینند مقعد و رحم که بیرون آید باز بجای خود رود وصحت یابد و اگر بعسل بسرشند و لعق کنند کرمهای بزرگ و کوچک بکشد و بسیار خوردن وی کشنده بود و مداوا بقی و اسهال و شیر تازه و چیزهای چرب کنند. صاحب تقویم گوید: سده آورد و بواسیر و دارو و مصلح وی خمیر بنفشه بود با هلیله بقند پرورده و بدل وی در تحلیل صلابات چهار دانگ وزن آن بادام و نیم وزن آن ابهل بود، الا مگر در آبستنی نشاید ابهل مستعمل کنند که ابهل بچه در شکم بکشد. ( اختیارات بدیعی ). ابن البیطار در مفردات آرد: ( دادی ) ابن سینا هوحب مثل الشعیر اطول و ادق ادکن اللون مرالطعم. و قال ماسرجویه انه بارد و الصحیح انه الی الحرارة یابس فی الثانیة قابض یعقل و بمافیه من القبض یجفف و یخفض نبیذالتمر من الحموضة و فیه تلیین جید للصلابات و هو نافع جدا لاوجاع المقعدة ولاسترخائها جلوسا فی طبیخه فاذلت ِ منه وزن درهمین بزیت و استف نفع البواسیر و هو نافع من السموم. المجوس :اجوده ما کان احمر حدیثاً طیب الرائحة و مزاجه بارد یابس الا ان فیه مرارة توجب بعض الحرارة و فیه قبض و اذا شرب منه وزن درهمین مع السکر نفع من البواسیر و کذا اذا طبخ و جلس فی مائه جففها و ان کانت المقعدة والرحم بارزة فانه یقبضها و یردها. و اذا عجن بالعسل و لعق قتل الدود و الحیات التی فی الجوف غیره و یقطعالبزاق و یحس من شربه بحرارة و احمرار فی الوجنتین وسدر من غدیوم شربه. الکندی : فی کتاب السمائم یعرض لشاربه الدوار و الهذیان و تقطیع الامعاء و بدله فی تحلیل الصلابات ثلثا وزنه لوز و نصف وزنه ابهل الا فی الحبالی لایستعمل الابهل. ( مفردات ابن البیطار ). حکیم مؤمن در تحفه دازی بزاء معجمه ضبط کرده است و اصح مینماید. رجوع به دازی شود.

معنی کلمه دادی در فرهنگ فارسی

۱ - غلام ( عموما ) ۲ - هر غلامی که از کودکی خدمت کسی را کرده باشد ( خصوصا )
دهی از بخش شیب آب شهرستان زابل
( د آدی ) جمع دادائ

جملاتی از کاربرد کلمه دادی

گر دل خود به دلبران دادی بنشین، خون دل ز دیده ببار
چمن از خنده لب ببندد اسیر تا تو دادی عذاب خنده گل
امروز شنیده ام که جایی دادی دل خود به دلربایی
چون تو دادی این کرم آن بنده را از کرم برگیر این افکنده را
بیداد کنی بدل که دادت دادم داد دل من بده که دل دادی تست
گریهٔ تو زظلم و بیدادی به که بی وقت خنده و شادی
به تو دادیم همه جان و جهان و دل و دین جان به نوباوه نشاید سوی جانان بردن
پیام خواهم دادن تو را به هفت اقلیم چو فتح نامه بدادی پیام هم بگزار
صدر مظالم بتو ندادی بر خیر گر تو نبودی بصدر ملک سزاوار
گر درد و فریادی بود در عاقبت دادی بود من فضل رب محسن عدل علی العرش استوی