معنی کلمه خسک در لغت نامه دهخدا
خسک. [ خ ُ ] ( اِ ) وقت و هنگام. || تأخیر و درنگ. ( ناظم الاطباء ). تأمل.
خسک. [ خ ُ ] ( اِخ ) نام پدر عبدالملک محدث است. ( از منتهی الارب ).
خسک. [ خ َ س َ ] ( اِ مصغر ) مصغر خس یعنی خار کوچک. ( از ناظم الاطباء ) :
از بیخ بکند او و مراخوار بینداخت
ماننده خار خسک و خار خوانا.ابوشکور بلخی.جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی
خار و خسک پراگند آنجا که بُد ریاحین.ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 373 ).اما دیگر مفسران را که یاد کرده است اگر شیعی نبوده اند... باری جبری و مشبهی و ناصبی و اشعری هم نبوده اند که بروزگار ایشان خار تشبیه و خسک جبر از شورستان بدعت سر برنیاورده بود. ( نقض الفضائح ).
بس لب و گوشم بحنظل و خسک انباشت
قصبه گلشکر فزای صفاهان.خاقانی.ببستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم.نظامی.قضای بد نگر کآمد مرا بیش
خسک برخستگی و خار بر ریش.نظامی.گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک برگذر باد پوینده را.نظامی.اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند.نظامی. || تراشه های ریزه. || خارهای سه گوشه. خاری سه پهلو دارویی. || خارهای سه گوشه که از آهن سازند و در سر راه دشمنی اندازند. ( ناظم الاطباء ). چیزی از آهن سازند چند پهلو که آن را چون بر زمین ریزند البته سه پهلوی بر زمین باشد و یک پهلوی آن بر هوا باشد و اکثر در پای قلاع ریزند. حسک. خنجک :
خسک بر پراگند بر گرد دشت
که دشمن نیارد بر آن جا گذشت.فردوسی.عزم دیدم چوخسک کرده ز بس پیکان پشت.فرخی.خسک شود مژه در دیدگان حاسد او
در آن زمان که به وی بنگرد بچشم حسد.سوزنی.عجم هنوز به نهاوند بودندچون بشنیدند که سپاه عرب آمد تدبیر چنان نهادند که حرب به نهاوند نهادند سپاه آنجا گرد کنند صد و پنجاه هزار مرد گرداگرد شهر بپراگندند و نعمان بطور بنشست از نهاوند به بیست و پنج فرسنگ و پنداشت که لشکر عجم سوی او آیند چون بشنید که خسک افکندند دانست که نیایند سپاه از طور بکشید سی هزار مرد برفت سوی نهاوند و گرداگرد لشکر فرودآمد و خبر خویش بعمر نوشت و او دو ماه آنجا بنشست نه عجم بیرون آمدند و نه ایشان از خسک توانستند گذشتن و بدین ماه اندر خبر بعمر نیامد و عمر دلتنگ شد. ( ترجمه طبری بلعمی ).