معنی کلمه فرزانه در لغت نامه دهخدا
ابله و فرزانه را فرجام ، خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.رودکی.فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.خسروی سرخسی.چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر، ابا دولت به پیکار است.خسروی سرخسی.نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.کسایی.چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
ز خویشان نزدیک و بیگانگان.فردوسی.بپرسید از او دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب.فردوسی.به رستم چنین گفت کاوس کی
که ای گرد فرزانه نیک پی.فردوسی.فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود.لبیبی.نبوم ناسپاس از او که ستور
سوی فرزانه ، بهتر از نسپاس.ناصرخسرو.فرزانه و صدر اجل و صاحب عالم
کافراخته شد زو عَلَم صاحب رایان.سوزنی.ستوده نایب فرزانه فخر دین احمد
که فخر دین را هست از جمال او مفخر.سوزنی.این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست ؟
وآن بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟خاقانی.گیرم آن فرزانه مُرد آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی.خاقانی.فی المثل تو خود اگر آب خوری
جز ز جوی دل فرزانه مخور.خاقانی.دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار.نظامی.خبر دادندش آن فرزانه پیران
ز نزهتگاه آن اقلیم گیران.نظامی.اگر برجان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد؟عطار.چون خلیل حق اگر فرزانه ای
آتش آب توست و تو پروانه ای.مولوی.جوانی هنرمند و فرزانه بود