معنی کلمه شرم در لغت نامه دهخدا
ماده گفتا هیچ شرمت نیست و یک
چون سبکساری نه بددانی نه نیک.رودکی.نشسته سرافکنده بی گفتگوی
ز شرم آستین را گرفته به روی.فردوسی.نه از پاک یزدان نکوهش بود
نه شرم از یلان چون پژوهش بود.فردوسی.نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فروریخت از دیده خوناب گرم.فردوسی.خرامید نیزه به چنگ اندرون
ز شرم پدر سرفکنده نگون.فردوسی.ز شرم از در کاخ بیرون نرفت
همی پوست گفتی بر او بر بکفت.فردوسی.به نزدیک او شرم و آهستگی است
خردمندی و رای و شایستگی است.فردوسی.چو خرم بهاری سپینود نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام.فردوسی.چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی.فردوسی.خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آواز نرم.فردوسی.حدیث ار کند با تو از شرم گردد
دو رخسار او چون گل ارغوانی.فرخی.نه شرم آنکه از اول به کف نیاید دوست
نه بیم آنکه به آخر تباه گردد کار.فرخی.سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی.منوچهری.شرم خداآفرین بر دل او غالب است
شرم نکوخصلتی است در ملک محتشم.منوچهری.چه نیکو گفت خسرو با سپاهی
چو شرمت نیست رو آن کن که خواهی.( ویس و رامین ).کنون از شرم و از مینو بیندیش
مکن کاری کزو ننگ آیدت پیش.( ویس و رامین ).