معنی کلمه شاعر در لغت نامه دهخدا
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.شهید.شاعر شهید و شهره فرالاوی
وان دیگران بجمله همه راوی.رودکی.شاعر که دید بقد کاونجک
بیهوده گوی و نحسک و بوالکنجک.منجیک.رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی تویی کسائی پرگست.کسائی.که شاعر چو رنجد بگوید هجا
بماند هجا تا قیامت بجا.فردوسی.ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری.منوچهری.او رسول مرسل این شاعران روزگار
شعر او فرقان و معنی هاش سرتاسر سنن.منوچهری.یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.روزبه نکتی لاهوری.امیر شاعرانی را که بیگانه تر بودند بیست هزار درم فرمود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276 ). مسعود شاعر را شفاعت کردند صد دینار صله فرمود به نامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم. ( تاریخ بیهقی ص 618 ). شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. ( ایضاً ص 387 ).
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان.ازرقی.شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
شاعرش را شعر گفتن با طرب مقرون کند.قطران.شاعر اندر مدیح گفته ترا
که امیرا هزار سال ممیر.ناصرخسرو.تات شاعر بمدح در گوید
شاد بادی و قصر تو معمور.ناصرخسرو.