معنی کلمه سوسمار در لغت نامه دهخدا
و از وی [ از مالفه ] پوست سوسمار خیزد که بر قبضه شمشیر کنند سخت بسیار. ( حدود العالم ).
چنان باد درآرد بخویشتن
که می گویی خورده ست سوسمار.لبیبی ( از فرهنگ اسدی ).گشته روی بادیه چون خانه جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.منوچهری.ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب رابجائی رسیده ست کار
که تخت عجم را کند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو .فردوسی.تا ز قصد دشمنان چون مار شد سرکوفته
می نداند بازگشت خانه همچون سوسمار.عثمان مختاری.گرچه بسی دردمید مرده دلان را بزور
همدم عیسی شود جز بدم سوسمار.خاقانی.نسازیم چون مار با هیچکس
خورش های ما سوسمار است و بس.نظامی.خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته و اندر کاسه سر سوسمار.سعدی.