معنی کلمه سنجاب در لغت نامه دهخدا
و از او ( از ولایت تبت ) مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سنجاب. ( حدود العالم ). و از این ناحیت ( تغزغز ) مشک بسیار خیزد روباه سیاه و سرخ و ملمع، موی سنجاب ، سمور، قاقم ، فنک ، سبیجه ، ختو و غژغاو. ( از حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 276 ).
تو گفتی گرد زنگار است بر آئینه چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.فرخی.نتوان کرد از کدو گوزاب
نه زریکاشه جامه سنجاب.عنصری.همی تا سمور است و سنجاب چین
جز از آن نپوشد کسی پوستین.اسدی.تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب.ناصرخسرو.به حرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب.سوزنی.هوا پشت سنجاب بلغار گردد
شمر سینه باز خزران نماید.خاقانی.تن سیمینش میغلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب.نظامی.امیران ارمک سلاطین اطلس
گزیده ز سنجاب و ابلق مراکب.نظام قاری ( دیوان ص 20 ). || نوعی از پوستین. ( دهار ). پوستین معروف خاقانی کبود. ( فرهنگ رشیدی ) : جنس پوستین پوشش ملوک و بازپسین پوستین ها اندر گرمی سنجاب و قاقم باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
سنجاب در بر می کنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوئیا سوزن در اعضا میرود.سعدی.ای که پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور
آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر.نظام قاری ( دیوان ص 14 ). || پوست سنجاب. ( غیاث ) :