معنی کلمه سفید در لغت نامه دهخدا
بچهره چنان بود برسان شید
ولیکن همه موی بودش سفید.فردوسی. || روشن :
شما را سوی من گشاده ست راه
بروز سفید و شبان سیاه.فردوسی.گذشت آن کز آن چرخ با اعتمید
چو شب دورباشی ز روز سفید.اثیرالدین اخسیکتی.بتشنیع و دشنام و آشوب و زجر
سفید از سیه فرق کردم چو فجر.سعدی.گفته باشد مگرت ملهم غیب احوالم
این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانی.حافظ. || کنایه از ظاهر و نمایان هم هست چه هرگاه گویند «سفید شد» مراد آن باشد که ظاهر و نمایان گردید. «سفید نشد» یعنی پیدا نشد. ( برهان ).
|| درمک. سمید. و آن قسمی نان است که سبوس گرفته باشند. ( یادداشت مؤلف ).