معنی کلمه سرگذشت در لغت نامه دهخدا
همه با دگر هدیه ها پیش برد
همه سرگذشتش بر او برشمرد.اسدی.چو بشنیده بد سرگذشت پدر
به خون کرده بد جامه خویش تر.شمسی ( یوسف و زلیخا ).از سرگذشت او یکی آن است که... ( فارسنامه ابن البلخی ص 61 ). و سرگذشت او بسیار است و در این کتاب بیش از این تطویل نتوان کردن. ( فارسنامه ابن البلخی ص 83 ).
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پر آفت و خطر.مسعودسعد.کسی از حیز سرگذشت نخواست
حیز را کون گذشت آید راست.سنایی.از سرگذشت بود و نبود همه جهان
دیوان عنصری است ز محمود یادگار.سوزنی.کیست کز سرنوشت طالع من
سرگذشتی به داور اندازد.خاقانی.بپرسیدشان کاندر این ساده دشت
چه دارید از افسانه هاسرگذشت.نظامی.چنین بود گوینده را سرگذشت
سخن کآمد آنجا ورق درنوشت.نظامی.چو برگفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم ازغم تلخ گشتی.نظامی.چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت.مولوی.معجزات این جا نخواهد شرح گشت
ز اسب و سلطان گوی و حال و سرگذشت.مولوی.به خوابش کسی دید چون درگذشت
بگفتا حکایت کن از سرگذشت.سعدی.بر اینت بگویم یکی سرگذشت
که سستی بود زین سخن درگذشت.سعدی.و کوکبی باپیش حسن بن یزید بازآمد و قصه و سرگذشت با او بازگفت. ( تاریخ قم ص 231 ).
سرگذشت اهل دل را از نظیری بشنوید
عندلیب آشفته تر میگوید این افسانه را.نظیری.|| کیفیت و حالت. || سرانجام. || حقیقت. || تذکار و یادآوری هر چیز گذشته و بیان احوال گذشته و رفته. ( ناظم الاطباء ).