معنی کلمه سراج در لغت نامه دهخدا
گفتم که بقرآن در پیداست که احمد
بشّیر و نذیر است و سراجست و منور.ناصرخسرو.و رأیت سراجاً فیه دهن. ( حکمت اشراق ص 289 ).
چشمشان مشکوة دان جانْشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج.( مثنوی ).|| آفتاب. ( غیاث ). ج ، سُرُج. ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).
سراج. [ س َرْ را ] ( ع ص ) زینگر. ج ، سراجون. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ). زین فروش و زین ساز. ( غیاث ). زین فروش. زین ساز. || دروغگوی. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).
سراج. [ س َرْ را ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔشهرستان بیرجند واقع در 14 هزارگزی باختر بیرجند. هوای آن معتدل و دارای 12 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
سراج. [ س َرْ را ] ( اِخ ) ( 419 - 500 هَ. ق. ) ابوجعفربن احمدبن الحسین بن احمدبن جعفر سراج. رجوع به ابن سراج و قاری بغدادی شود.
سراج. [ س ِ ] ( اِخ ) ابن عبداﷲبن محمدبن سراج مکنی به ابومروان النحوی اللغوی. وی امام مردم اهل قرطبه بود و در علم عربیت منزلتی بلند داشت ، مدت 18 سال عمر خود را صرف کتاب سیبویه کرد، و جز به آن بچیز دیگری نپرداخت. جمهره را نیز درس گفت و مشکلات آن را حل کرد. عمر خودرا به بحث و تفسیر گذراند. ( روضات الجنات ص 161 ).
سراج. [ س ِ ] ( اِخ ) ابن فارس عبداﷲبن احمدبن اسماعیل التمیمی اسکندرانی مکنی به ابوبکر. از تاج الکندی و ابن الحرستانی حدیث کرد. در ربیع الاول سال 685 هَ. ق. به اسکندریه درگذشت. ( تاریخ مصر ص 175 ).
سراج. [ س ِ ] ( اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن محمد السراج الوزیر الاندلسی مکنی به ابوعبداﷲ. در قرن دوازدهم هجری میزیست. او راست : الحلل السندسیة فی الاخبار التونسیة این کتاب مشتمل است بر تاریخ تونس و کسانی که قبل از عثمانیان در آنجا دولتی داشتند و ذکری از علوم و مصنفات آنان و حوادث سال 1092 هَ. ق. تا عهد امیرحسین بای که سبب تصنیف این کتاب است میباشد. پایان کتاب بسال 1137 هَ. ق. است. قسمتی از این کتاب بسال 1287 هَ. ق. به تونس طبع شده است. ( از معجم المطبوعات ).