معنی کلمه رضا در لغت نامه دهخدا
رضای او کند روشن ثنای او کند نیکو
هوای او کندبینا سخای او کند فربی.منوچهری.بارخدایی که او جز به رضای خدا
بر همه روی زمین می ننهد یک قدم.منوچهری.ثمره این اعتراف و رضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309 ). با این همه قسم می خورم در حالت رضا نه در وقت اکراه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357 ). هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد دررضای خداوند بذل کردم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357 ). می گزیند رضای او را در همه آنچه می گشاید و می بندد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت و به رضای سلطان به آموی رود... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355 ).
گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر
بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا.ناصرخسرو.دانستند که خاموشی او رضای آنست. ( فارسنامه ابن بلخی ص 100 ).
ای خسرو زمانه که باشد ز خسروان
کاندر جهان رضای ترا جانسپار نیست.مسعودسعد.در رضا و ثواب ایزد کوش
گرچه صعب است درد فرزندان.مسعودسعد.لیکن از دین پاک تو نسزد
که بدین مر ترا رضا باشد.مسعودسعد.در آنچه جست همه خشندی سلطان جست
هر آنچه کرد زبهر رضای یزدان کرد.مسعودسعد.جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش
فلک به پیش رضای تو پشت کرده دو تا.