ذب

معنی کلمه ذب در لغت نامه دهخدا

ذب. [ ذَب ب ] ( ع مص ) دفع. دفع کردن. منعکردن. بازداشتن. دور کردن. ذب از کسی ؛ راندن و بازداشتن از او : اهل مصر در دفع و ذب آن شناعت از حریم خویش به غوغا گرائیدند. ( جهانگشای جوینی ). || درآمدن. || آمد و شد کردن ودر جائی قرار نگرفتن. متردّد بودن. || واراندن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). واراندن و پژمریدن نبات. ( تاج المصادر بیهقی ). پژمردن نبات. ( دهار ). || ذب غدیر؛ خشک شدن غدیر در آخر گرما. || ذب شفه ؛ هواسیدن ، یعنی پژمریدن و خشک شدن و خوشیدن لب از تشنگی. || ذب نبت ؛ پژمردن و پلاسیدن گیاه. ذب جسم ؛ لاغر شدن تن. || ذب نهار؛ اندکی باقی ماندن از روز. || ذب لون ؛ بگردیدن و متغیر شدن گونه. || ذُب فلان ؛ بصیغه مجهول ، دیوانه شد او. || رنج کشیدن و مانده شدن در شب و نرسیدن به آب مگر پس از قطع یک شب راه. || ذب از کسی ؛ مدافَعَة. منافَحة. محاماة. مراماة. ( تاج المصادر بیهقی ).
ذب. [ ذَب ب ] ( ع اِ ) گاو دشتی و آن را ذب الریاد نیز نامند، از آن روی که پیوسته در پی گاوان ماده رود. و منه رجل ٌ ذب الرّیاد؛ مرد بسیارزیارت کننده زنان و آمد و شد کننده با آنان. و گاو کوهی.
ذب. [ ذُب ب ] ( ع اِ ) ج ِ ذُباب.

معنی کلمه ذب در فرهنگ معین

(ذَ بّ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) راندن ، دفع کردن . ۲ - (اِمص . ) منع ، دفع .

معنی کلمه ذب در فرهنگ عمید

۱. دفع کردن، راندن، دور کردن.
۲. منع کردن، بازداشتن.

معنی کلمه ذب در فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - منع کردن باز داشتن دور کردن راندن . ۲ - منع دفع .
جمع ذباله .

جملاتی از کاربرد کلمه ذب

فَوَیْلٌ یَوْمَئِذٍ یعنی فشدة عذاب یومئذ للمکذبین.
می چیست جذب عشق که بد را و نیک را سازد تهی ز وسوسه نیکی و بدی
صبح کاذب زند از کذب نفس نور او یک دو نفس باشد و بس
عمری سخن عذب پخته راند صاحب سخن روزگار باشد
ندانما چه‌کنم با چنین دلی ‌که مراست که هم مقرب مرگست و هم معذب تن
نیستم چون ذباب شوخ چرا دلم از ضعف شد چو پر ذباب
سپس بذبح پسر گرفت تیغ و کمند به حلق فرزند تیغ گذاشت بی‌چون و چند
صوت صادق بود صدا کاذب راز صادق مگوی با کاذب
در او بینی حقیقت نور معنی برون آئی ز فکر و کذب و دعوی
باد در دام حوادث و چون ذباب از عنکبوت بدسگالت ز انتقام روز و شب در اضطراب