معنی کلمه پژمردن در لغت نامه دهخدا
چو دانست کامد بنزدیک مرگ
بپژمرد خواهدهمی سبز برگ.فردوسی.چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت.فردوسی.پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زآب گنده سمن.فردوسی.چو خاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد و شد چون گل شنبلید.فردوسی.چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ و تیره روان.فردوسی.چو بشنید گفتار کارآگهان
بپژمرد شاداب شاه جهان.فردوسی.چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد از آن لشکر بیشمار.فردوسی.چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید.فردوسی.بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر.فردوسی.چو سال اندر آمد بهشتاد و شش
بپژمرد سالار خورشیدفش.فردوسی.سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردنفراز.فردوسی.از آن ماند بهرام یل در شگفت
بپژمرد و اندیشه اندر گرفت.فردوسی.چو برزوی جنگ آور او را بدید
بپژمرد در جای و دم درکشید.فردوسی.ترا زین جهان روز برخوردن است
نه هنگام تیمار و پژمردن است.فردوسی.غمی گشت قیصر ز گفتارشان
بپژمرد از آن تیره بازارشان.فردوسی.بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
همانگه بزین اندر آورد پای.فردوسی.هراسان شد از اژدها شاه جم
دلش پژمریده روان نیز هم.فردوسی.فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی.فردوسی.که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد .فردوسی.بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.فردوسی.ورا آن سخن بدترآمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ.فردوسی.