ذابح

معنی کلمه ذابح در لغت نامه دهخدا

ذابح. [ ب ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از ذبح. سربرنده. ذامط. ذبح کننده حیوان مأکول اللحم. بسمل کننده. گلوبرنده. || ( اِ ) داغ گلوی ستور. یا آهن داغی است که بدان بر جانب گردن ستور داغ کنند. || موی که میان بند سر و گردن و جای ذبح رُسته باشد. || ( اِخ ) سعد ذابح ؛ یکی از منازل قمر است و آن دو ستاره است روشن که میان آن دو مسافتی بمقدار یک گز است و در جای ذبح یکی از آن دو ستاره ستاره ای است خرد که گوئی آن ستاره روشن ستاره خرد را ذبح کردن خواهد :
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها.خاقانی.|| در یکی از لغت نامه های مترجم عربی به فارسی آمده است : گیاهی سرخ است که آن را شترمرغ خورد.

معنی کلمه ذابح در فرهنگ معین

(بِ ) [ ع . ] (اِفا. ) سربرنده ، ذبح کننده .

معنی کلمه ذابح در فرهنگ عمید

۱. ذبح کننده، گلوبرنده.
۲. (اسم ) داغ گلوی ستور.
۳. (اسم ) آهن داغ که با آن گردن ستور را داغ کنند.

معنی کلمه ذابح در فرهنگ فارسی

( اسم ) سر برنده ذبح کننده ( حیوان ) بسمل کننده .

جملاتی از کاربرد کلمه ذابح

سرش را چون همی برید از تن تو گویی سعد ذابح بود لچمن
یکی چو سعد همام و یکی چو سعد بهام یکی چو سعدالذابح یکی چو سعد سعود
نه سعد کفایت تو ذابح نه صبح عنایت تو کاذب
تو همانا سعد ذابح بوده ای چون گلاب صید نابح بوده ای
سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده‌اند
گزلک شاه سعد ذابح دان که به مریخ ماند از گهر او
مباش غره بسعدش نه ذابح آمد سعد؟ مباش ایمن از انجم نه رامحست سماک؟
گرفته سعد ذابح دشنه بر کف چو اندر جنگ خوزستان مهلب
لکان فی السکین یغرم ذابحا و فی معیر القوس کل المغرم
افکنده سنان سماک رامح شمشیر نهاده سعد ذابح