معنی کلمه دیدار در لغت نامه دهخدا
ز دیدار خیزدهمه آرزوی
ز چشم است گویند ژردی گلوی.ابوشکور.وزان جایگه سوی شاه آمدند
بدیدار فرخ کلاه آمدند.فردوسی.زمین را ببوسید در پیشگاه
ز دیدار او شاد شد پادشاه.فردوسی.چو خاقان شنید این سخن خیره گشت
دو چشمش زدیدار او تیره گشت.فردوسی.که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را بخواب.فردوسی.یکی جویبارست و آب روان
ز دیدار او تازه گردد روان.فردوسی.برین گونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید.فردوسی.گرچه از خشم جدا بودی دیدار تو بود
همچو کردار توآراسته پیش دل و جان.فرخی.بشادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله.فرخی.ماه فروردین جهان را ازدر دیدار کرد
ابر فروردین زمین را پر بت فرخار کرد.فرخی.دروغ گفتم لیکن ز ناتوانی بود
که در نمایش فصلش نداشتم دیدار.فرخی.اگر بدست کسی ناگهان فرورفتی
بسوی دیگراز او بهره یافتی دیدار.فرخی.تا می لعل گزیده ست بخوبی و برنگ
تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم.فرخی.ز دیدار باشد هوا خواستن
ز چشم است دیدن ز دل خواستن.اسدی.شنیدم هنرهاش و دیدم کنون
بدیدار هست از شنیدن فزون.اسدی.گر از دیدار او بردارم امید
نبینم نیز دیگر ماه و خورشید.( ویس و رامین ).گوینده این داستان ابوالفضل بیهقی دبیر از دیدار خویش چنین گوید. ( تاریخ بیهقی ). آنچه از سطح از آنسوست از دیدار غائب است. ( التفهیم ).
دیدار تو با چشم تو در شخص تو جفت است
چشمت بمثل کار و درو علم چو دیدار.ناصرخسرو.اگر گفتار بی کردار داری
چو زر اندود دیناری بدیدار.ناصرخسرو.در دست سخن پیشه یکی شهره درخت است
بی بار ز دیدار و همی ریزد از او بار.ناصرخسرو.ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر