دول
معنی کلمه دول در لغت نامه دهخدا

دول

معنی کلمه دول در لغت نامه دهخدا

دول. [ دَ وَ ] ( اِ ) زنبیلی است بزرگ که از پوست خرما چینند و بر آن دو دسته گذارند که دو کس آن را بردارند و چیزها بدان نقل و تحویل کنندو به عربی جلت خوانند. ( لغت محلی شوشتر )؛ جلة. نوعی از خنور خرما و آوندی از برگ خرما. ( منتهی الارب ).
دول. [ دَ] ( ع مص ) کهنه گردیدن جامه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || شهرت گردیدن و آشکار شدن. || فروهشته گردیدن شکم. || واگردیدن روزگار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). || واگردیدن از حالی به حالی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). تغییر از حالی به حالی. ( ناظم الاطباء ).
دول. ( ع اِ ) لغتی است در دلو. ( از مهذب الاسماء ). آبکش. لغتی است در دلو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). دولاب. ( شرفنامه منیری ). مقلوب دلو و به همان معنی است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). دلو. ظرفی که نوعاً از پوست حیوانات سازند و بدان آب از چاه می کشند. دلو آب کش. ( ناظم الاطباء ). دلو آبکشی و آبخوری. ( لغت محلی شوشتر ) ( از برهان ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ). ظرف فلزی یا چرمی کشیدن آب از چاه را و خرد آن دلوچه یا دولچه است. ( یادداشت مؤلف ) :
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.اوحدی.- امثال :
اگر تو دولی من بند دولم ، یعنی من از تو برترم. من از تو گربزترم. ( یادداشت مؤلف ).
حالا دیگر این دول را بگیر. نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن. ( از یادداشت مؤلف ).
|| ( مأخوذ از تازی ) ظرفی که در آن شیر می دوشند. ( ناظم الاطباء ). شیردوش. || سبو. ( ناظم الاطباء ). || تیر کشتی. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ). چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند. ( لغت محلی شوشتر ). ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند. ( ازانجمن آرا ) ( از آنندراج ) :
دول کشتی بر فلک گه سود سر
گه نهان می گشت در موج خطر.سراج الدین راجی. || کیسه و خریطه. ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ). خریطه باشد که بر میان بندند و آن را دول میان خوانند. ( برهان ) ( ازغیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ). || ریسمان و هرچیز که سست شود و آویخته گردد. ( لغت محلی شوشتر ). || ( ص ) حیز. هیز. مخنث. بغا. ( از لغت فرس اسدی ) ( یادداشت مؤلف ) :

معنی کلمه دول در فرهنگ معین

(دَ وَ ) (اِ. ) (عا. ) مماطله ، تأخیر در اجرای امری .
(دُ ) (اِ. ) ۱ - ظرف چرمین یا فلزی که با آن آب کشند. ۲ - ظرفی که در آن شیر دوشند. ۳ - سبد. ۴ - برج دلو. ۵ - (کن . ) آلت رجولیت .
(دُ وَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ دولت .

معنی کلمه دول در فرهنگ عمید

تٲخیر و درنگ در کاری.
= دولت
ظرف فلزی یا چرمی که با آن آب از چاه می کشند، ظرف آب کشی، دلو.

معنی کلمه دول در فرهنگ فارسی

یکی ار دهستانهای بخش حومه شهرستان رضائیه کوهستانی و قسمت شرقی آن جلگه و کنار دریاچه است . جمعیت دهستان ۳۴۹٠ تن محصول غلات چغندر قند حبوبات توتون است .
جمع دولت، ظرف فلزی یاچرمی که با آن ازچاه میکشند، ظرف آبکشی، تاخیرودرنگ درکاری
( اسم ) ظرفی مربع و مخروطی شکل که آنرا از چوب سازند و در آن مرکز مخروطی آن سوراخ تعبیه کنند و محاذی سوراخ سنگ آسیا نصب کنند و پر از غله سازند .
اخطبوط . اختاپوس .

معنی کلمه دول در دانشنامه عمومی

دول (بابوشنیتسا). دول ( به صربی: Dol ) یک منطقهٔ مسکونی در صربستان است که در Opština Babušnica واقع شده است. دول ۸۲ نفر جمعیت دارد.
دول (ناحیه پلهریموف). دول ( به چکی: Důl ) یک منطقهٔ مسکونی در جمهوری چک است که در ناحیه پلهریموو واقع شده است. دول ۲٫۳۲ کیلومتر مربع مساحت و ۵۵ نفر جمعیت دارد و ۵۲۰ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.
معنی کلمه دول در فرهنگ معین

معنی کلمه دول در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۲(بار)
گردیدن. در اقرب آمده «دال الایّام دولة: دارت» یعنی ایّام گردش کرد یعنی آن ایّام را میان مردم می‏گردانیم گاهی به قومی و گاهی به قوم دیگری می‏دهیم. طبرسی در ذیل آیه اوّل می‏گوید: دولة به ضمّ دال و فتح آن دو لغت است و گفته شده به ضمّ دال در مال و به فتح آن در جنگ استعمال می‏شود. راغب به عکس گفته است و نیز گفته گویند دولة به فتح دال همان شی‏ء است که میان مردم می‏گردد و به ضمّ دال مصدر است. طبرسی و زمخشری دولة را در آیه اسم گرفته‏اند یعنی فی‏ء را این طور تقسیم می‏کنیم تا آن مالی نباشد که میان توانگران شما دست بدست شود و به فقراء و نیازمندان چیزی نرسد بیضاوی نیز اسم گرفته و ایضاً زمخشری و بیضاوی احتمال داده‏اند که مصدر باشد. از این مادّه فقط دو کلمه فوق در قرآن آمده است.

جملاتی از کاربرد کلمه دول

وفا و همت و آزادگی و دولت و دین: نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی
احمدرضا پهلوی (۱۳۰۴–۱۳۶۰) هشتمین فرزند و پنجمین پسر رضاشاه و دومین فرزندِ رضاشاه از عصمت دولتشاهی بود.
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
دل از دولت همیشه شاد بادت که ما شادیم تا بینیم شادت
و اکنون عزیمت سفر قدس کرده ام هم کرده دان به دولت بی منتهای شاه
به پیش آهنگ آن قلب معظم ملک فخر الدول گشته مقدم
دولت دین گر میسر گرددت نقد جان با تن برابر گرددت
امیر عادل محمود سیف دولت و دین که پیشکار دل و دست اوست بحر و سحاب
آن یکی پیرایهٔ فر همای سلطنت باز نوپرداز دولت صید گردون آشیان
ای ضیاء السلطنه ای بانوی گیتی مدار ای ضیاء دولت شاهی ز رویت آشکار
بدولتی چو رسی، بهر خلق باش، نه خود؛ بخویش سایه نمی افگند هما هرگز