معنی کلمه دهان در لغت نامه دهخدا
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.شهید بلخی.دهان دارد چو یک پسته لبان دارد به می شسته
جهان بر من چو یک پسته بدان بسته دهان دارد.شهید بلخی ( از لغت نامه اسدی ).تن از خوی پر آب و دهان پر زخاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک.فردوسی.دهان گر بماند ز خوردن تهی
از آن به که ناساز خوانی نهی.فردوسی.شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعرنیک از دهان تو پینو.طیان ( از لغت فرس اسدی ).از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.طیان.چه چیز است آن رونده تیغ خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ بران
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.عنصری.آنکه دهانت بدو نکو شود و تر
خشک شود گنده زو ز بیم دهانم.ناصرخسرو.دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندر صبا می گریزم.خاقانی.از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص در سر کار دهان کند.خاقانی.دهان جهان ناله آز داشت
به در سخاوت بینباشتش.خاقانی.- امثال :
دهانت را جمع کن ؛ دشنام گونه که کسی را گویند یعنی ترا نرسد که این ناسزا مرا گویی. ( یادداشت مؤلف ).
دهان مرا باز مکن ؛ از شدت و حدت خود بکاه و گرنه آنچه را که از عیوب تو دانم علنی گویم. ( یادداشت مؤلف ).
لقمه را به اندازه دهانت بردار. ( یادداشت مؤلف ). به اندازه دهانت حرف بزن ؛ دشنام گونه ای که گوینده را گویند که این گفتار ترا نزیبد. ( یادداشت مؤلف ).
دهان تو کلیدانیست هموار