دلنگ

معنی کلمه دلنگ در لغت نامه دهخدا

دلنگ. [ دَ ل َ ] ( اِ ) بندی باشد که از چوب و علف و خاک و گل در پیش آب بندند. ( از برهان ). بند آب. ( شرفنامه منیری ). || ژوبین ، و آن نیزه ای باشد کوتاه که سنان آن دو پره نیز می باشد و به جانب خصم اندازند. ( از برهان ). حربه ای است چون نیزه کوچک که آنرا شل گویند. ( آنندراج ) ( از جهانگیری ). || غلاف خوشه خرما. ( الفاظ الادویة ). غلاف خوشه خرما و آنچه شاخ خرما بر آن باشد. ( برهان ). آنچه شاخ خرما بر او باشد. ( شرفنامه منیری ). آنرا دشنگ نیز گویند. ( از آنندراج ). || دست افزار چاه کنان که آنرا میتین خوانند. ( از برهان ). آلتی است آهنین دراز که آنرا میتین نیز گویند. ( از شرفنامه منیری ).
دلنگ. [ دَ / دِ ل َ ]( ص ) آویخته. آونگ. آونگان. ( از برهان ) :
زلفکش راصد دل و جان شد دلنگ
زیرک هر بندکی و تارکی.مولوی ( ازآنندراج ).|| ( اِ صوت )تک آواز زنگ. رجوع به دلنگ دلنگ شود.

معنی کلمه دلنگ در فرهنگ معین

(دِ لَ یا لِ ) (ص . ) آویخته .

معنی کلمه دلنگ در فرهنگ عمید

۱. آویخته، آویزان، آونگ.
۲. (اسم ) خوشۀ خرما.
۳. (اسم ) بندی که از چوب و علف و شاخه های درخت جلوی آب درست کنند.

معنی کلمه دلنگ در فرهنگ فارسی

( اسم ) بندی باشد که از چوب و علف و خاک در پیش آب بندند .

معنی کلمه دلنگ در ویکی واژه

آویخته.

جملاتی از کاربرد کلمه دلنگ

احمد ندانم سفارش های مرا درباره دوستان دانسته فراموش می کنی یاراستی راستی گرفتاری. پراکنده کارهات پای پذیرائی شکسته دارد و دست انجام فروبسته، بارها نوشتم با سرکار سید همواره راه نامه نگاری گشاده دار، و پیش از آن کمینه نیاز آزرم انباز که همه ساله او را خواسته ام هر چه خواهش و فرمایش آرد بی آنکه چشم داشت دراز افتد و فرخنده روانش به دلنگرانی انباز آید آماده انجام باش. آنچه پیداست این روزگار دیرباز باری راز نامه نگاری نسرودی و همان کمینه نیاز را که از پستی خورای گفتن و شنودن و سزای نکوهش و ستودن نیز نیست نفرستادی. بیش از اینها بدین رسوائی شوخ چشم و گستاخ، و تنگ پیشانی و پشت گوش فراخ نبودی، مصرع: باز چه کردی که چنین تر شدی.
کفرا گل خرما و دلنگ است غلافش رگزن کلک و سقف سرای است سمانه
آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن باشدش دلنگران گاه در این گاه در آن
چه باری و چه کاری، چه روزی و چه روزگاری، روزی که مگوی و روزگاری که مپرس، روز خوش آن بود که به فر دیدار مهر فروغت خورشید در گریبان داشت و روزگار فرخ آنکه بدان رخسار دل آرا بامداد رامش زیر دامان، اینک با رنج جدائی و شکنج تنهائی، چون نخجیر خدنگ خورده بهر کامم چشم دلنگرانی از پی و تن و جان را روی و رای در طوس، و پای و پوی در ری، ره از پیش و دل از پس، کاری سخت دشوار است و شماری همه درد و تیمار.
عقل‌گویدلنگ شد اسبم بکش لختی عنان عشق‌گویدگرم شدخشم بزن‌برخی رکاب
سوی مدفون خود ایشاهد مشکو باز آی زانکه بیچاره همان دلنگرانست که بود
از سر کوی تو دردا که من دلنگران بایدم رخت سفر بست بکام دگران
فروغ دیده دستان امشب به ری پی سپار است و دریافت بزم خجسته سامان سرکار خداوندی را چاراسبه لگام گذار، اگر خرما برسد پیش از آنکه سرما برسد، ایشان از ری بسیج آرای بنگاه و من از سمنان نیز برگ اندیش پویه و راه خواهم گشت.اگر دیدار پدر و ما دو برادر را جویائی و بر راه دلنگرانی و جاده چشمداشت نشسته و پویا، به این کمینه تباهی نخواهی کرد و کوتاهی نخواهی فرمود.
آنکه از کوی تو ای خانه برانداز امید بسته رخت سفر و دلنگرانست منم
فرزندی میرزا جعفر یک تومان ودو هزار چیزکی زیر یا بالا به دیوان دادنی است. فروغ دیده مصطفی را نگاشتم بگذراند و کس و کار ایشان را از آمد و رفت پا کار و چوبکی آسوده ماند. گوش به زنگ و هوش بر آهنگ باش اگر پرداخت و مشهدی را آسوده ساخت زود آگهی ده که میرزا و من هر دو رنج دلنگرانی و چشمداشت از سامان سینه درکاهیم، چنانچه نیارست یا نخواست، خود بی کم و کاست از کیسه کارسازی کن و نوشته رسید از ایشان درخواه، و مرا آگاه ساز تا راه چاره گشاده دارم و برگ پاداش آماده. از مشهدی و یاران اردیب و کار آنها پیوسته جویا زی و در راه چاره چار اسبه پویا باش، تا کدخدا سپاس نکلاشد و پا کار هراس نتراشد. شتری با بچه در شترهای ما دارد، نادعلی را پیدا و پنهان در نگهداشت سفارش کن، و پاس اندیش جل و جهاز و برف و بارش خواه، تا با این چهار لاشه ما هم بند پنبه دانه و کاه است و انبار آبشخورد و چراگاه، اگر پشمی از پشتش کم و یا موئی از دمش خم گردد، از تو تاوان یک بختی کوه کوهان خواهم خواست و از نادعلی سخت سخت خواهم رنجید. دو ماه است به رنج مرگ شکنج پا درد گرفتارم و روز در تاب و شب در تیمار، میرزا جعفر پرستار است و یک تنه با هزار فرمایش گرفتار. شبان یک چشمزد نغنود و روزان گامی از دوندگی و پرستندگی نیاساید، اگر تو پاداش اندوه یاران وی نبری و کار و کسان او را از خود نشمری من جاودان شرمنده و پیش دوست و دشمن سرافکنده خواهم ماند. پاس یاران داشتن و روز در به افتاد کار و آسایش روزگار ایشان گذاشتن نخستین گام مردانگی است و کمین کیش فرزانگی.