معنی کلمه خیر در لغت نامه دهخدا
خیر. [ خ َ ] ( ع اِ ) نیکوئی. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خوبی. مقابل شر :
ز دلها مردمان را خیر باشد.فرخی.یار تو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی
جفت تو جود و مردی چون جفت حاتم ماویه.منوچهری.فعالش مایه خیر و جمالش آیت خوبی
جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دنیی.منوچهری.کلکش چو مرغکی است دویده بر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ تر.عسجدی.من [ التونتاش ] رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. ( تاریخ بیهقی ). به امیر فرمانی رسیده بخیر و نیکویی. ( تاریخ بیهقی ). همو عزوجل فرموده که ما شما را در خیر و شرمی آزماییم. ( تاریخ بیهقی ).
عظیم خیر می کردم که هجو او گفتم
بدین ثواب جزیلم دهد خدای علیم.( از تاریخ بیهقی ).سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را.ناصرخسرو.جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغیست صبر کو را جز خیر بال و پر نیست.ناصرخسرو.فعلت نه بقصد آمر خیر
قولت نه بلفظناهی شر.ناصرخسرو.الخیر معقود فی نواصی الخیل ؛ نیکی در پهلوی پیشانی اسب بسته است. ( نوروزنامه عمرخیام ). حیوانی که در او نفع و ضر و خیر و شر باشد چگونه بی انتفاع شاید گذاشت. ( کلیله و دمنه ). آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد و روز حاجت بدو خیری نیاید. ( کلیله ودمنه ). من اخلاق شیر دانم که در حق من جز خیر و خوبی نداند. ( کلیله و دمنه ). تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است و در جذب خیر کمندی دراز.( کلیله و دمنه ).
شده ام سیر زین جهان زیراک