خواجگی

خواجگی

معنی کلمه خواجگی در لغت نامه دهخدا

خواجگی. [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] ( حامص ) سیادت. آقائی. مولائی.شیخوخت. شیخوخیت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
قانع بنشین و هرچه داری بپسند
خواجگی و بندگی بهم نتوان کرد.عنصری.خواجگی سخت بزرگ بودی در روزگار اکنون خواجگی طرد شده است و این ترتیب گذاشته است. ( تاریخ بیهقی ).
از گلوبنده خواجگی دور است.سنائی.چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بس است بر شرف و خواجگی دلیل و گواش.سنائی.از خواجگی هر چیز فخر ترا کز کمال قدر.خاقانی.نوبت خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی.خاقانی.آن کز می خواجگی است سرمست
بر وی نزنند عاقلان دست.خاقانی.من در ره بندگی کشم بار
تو پایه خواجگی نگه دار.نظامی.شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت.نظامی.سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بناگوش از بن گوش.نظامی.گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد.نظامی.ای شرف نام نظامی بتو
خواجگی اوست غلامی بتو.نظامی.سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی ، چون گنج در ویرانه باش.سعدی.قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
خواجگی خواهی سر ازخدمت متاب.سعدی.آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر چه رسد آشنای اوست.سعدی ( بدایع ).من غلام نظر آصف عهدم کاو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است.حافظ.هوای خواجگیم بود بندگی تو کردم.حافظ.کسی مرد تمام است از تمامی
کند با خواجگی کار غلامی.شبستری.- خواجگی از سر گذاشتن ؛ کنایه از غرور و نخوت گذاشتن :
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک
هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم.صائب ( از آنندراج ).- خواجگی تنخواه کردن ؛ کنایه از عرض غرور و نخوت کردن. ( از آنندراج ) :
چو زر بقرض دهی خواجگی مکن تنخواه
بقرض دار میاموز بدادائی را.اثر ( از آنندراج ).

معنی کلمه خواجگی در فرهنگ معین

(خا جِ ) (حامص . ) ۱ - بزرگی ، ریاست . ۲ - سوداگری .

معنی کلمه خواجگی در فرهنگ عمید

خواجه بودن، بزرگی و ریاست، آقایی.

معنی کلمه خواجگی در فرهنگ فارسی

۱ - خواجه بودن ریاست آقایی . ۲ - مالداری دولتمندی . ۳ - سوداگری تجارت .

معنی کلمه خواجگی در دانشنامه عمومی

خواجگی یک روستا در ایران است که در دهستان براکوه شهرستان خوسف واقع شده است. خواجگی ۴۷ نفر جمعیت دارد.

جملاتی از کاربرد کلمه خواجگی

یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک هرکه با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم
آسمان چیست؟ عطف دامانت خواجگی؟ منصب غلامانت
کله خواجگی فروگیرند بندگی محض اختیار کنند
از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم تا بندگی سرو خرامان تو کردم
کسی مرد تمام است کز تمامی کند با خواجگی کار غلامی
بندهٔ او شو که به یک التفات خواجگی هر دو جهانت دهند
نیاز‌پروری ناز سحرپردازی‌ست به خود منازکه جز خواجگی غلام تو نیست
روی بسیارخوار بی‌نورست کر گلوبنده خواجگی دورست
آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن
بر تو گر این خواجگی آید به سر زین غمت صد آتش افتد در جگر