معنی کلمه گرفتن در لغت نامه دهخدا
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه.منوچهری.گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوس برین شد هفت کشور.عنصری.مبادا زن که بیند روی ایشان
که گیرد ناستوده خوی ایشان.( ویس و رامین ).تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کرکسی.ناصرخسرو.عزیز گفت نگاه دارید او را و بچشم بندگی ننگرید و ما را فرزند نیست می باید که او را بفرزندی گیری. ( قصص الانبیاء ص 69 ).
بخطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا طبع توغبار نداشت.مسعودسعد.و پادشاهان از ملک خویش تاریخ گرفتندی. ( مجمل التواریخ والقصص ).
تنم گونه لاجوردی گرفت
گلم سرخی انداخت زردی گرفت.نظامی.خود کجا کو آسمان کو ریسمان
می نگیرد مغز ما این داستان.مولوی.در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهائم گرفتی. ( گلستان ). که اگر در صحبت بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی.( گلستان ).
|| اتخاذ لغت. اقتباس اسم : و نهایت او [ جسم ] سطح است و این نام از بام خانه گرفتند. ( التفهیم ابوریحان بیرونی ). || پیش گرفتن. بسوی... رفتن :
گرفتند بیره گروها گروه
پراکنده در دشت و در غار کوه.فردوسی. || انتخاب کردن. برگزیدن : نقل است که جعفر صادق ( ع ) مدتی خلوت گرفت و بیرون نیامد. ( تذکرة الاولیاء عطار ). هر شب جایی خسبد و هر روز جایی گیرد. ( گلستان ). || پذیرفتن کیش. اتخاذ کردن مذهبی. پیروی کردن از کیشی :
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.رودکی.گرفتند از او سربسر دین اوی
جهان پر شد از دین و آئین اوی.دقیقی.همه نامه کردند زی شهریار