معنی کلمه پیچیدن در لغت نامه دهخدا
- پیچیدن دوا در کاغذ ؛ درون کاغذ نهادن دارو. از کاغذ لفافی گرد آن برآوردن.
- پیچیدن عمامه و پیچیدن دستار ؛ حلقه کردن برای بسر نهادن. بسر بستن.
- پیچیدن نسخه ؛ تهیه کردن داروها که در آن نوشته است. آماده کردن داروفروش داروهایی که در نسخه نوشته شده است برای تسلیم کردن بخداوند نسخه.
|| خم کردن. تابیدن. تاب دادن. منحنی ساختن. خمیدن. خماندن. || درهم کردن. || متأثر شدن.متألم گشتن :
سپهبد پشیمان شد از کار اوی
بپیچید از آن راست گفتاراوی
مرآن درد را راه چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی. || رنج و عذاب و تعب دیدن. به رنج و درد دچار شدن. جزا یافتن. بسزا رسیدن :
و دیگر کجا مردم بدکنش
بفرجام روزی بپیچد تنش.فردوسی.زلفت همی بپیچد و با من بدی کند
نشگفت اگر بپیچد هرک او کند بدی.قمری ( از ترجمان البلاغه ).- امثال :
هرچه کنی خود پیچی .
|| عذاب کردن. رنج دادن. معذب داشتن :
که او را ( پیران را ) زمانه نیامد فراز
چه پیچی تو او را بسختی دراز.فردوسی.بدو گفت کای پرخرد پهلوان
به رنج اندرون چند پیچی روان.فردوسی. || مستأصل کردن. محاصره کردن. در تنگنا قرار دادن : بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد، و محمدزبیده را درپیچیده بودند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید... ( تاریخ بیهقی ).
|| انعکاس صوت از هر سوی. طنین آواز. پیچیدن آواز در کوه یا در گنبدهای مسجد و مانند آن. || منحرف شدن :
کنون از تو سوگند خواهم یکی
نباید که پیچی ز داد اندکی.فردوسی. || معطوف کردن. متوجه کردن :
ببینی کنون زخم جنگی نهنگ
کز آن پس نپیچی عنان سوی جنگ.