معنی کلمه پروانه در لغت نامه دهخدا
شاها غضنفری تو و پروانه تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است.خاقانی.پروانه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان.خاقانی. || دلیل. رهبر. || پیشرو لشکر. || حشره ای است پرنده ، سیاه رنگ ، بزرگتر از زنبور سرخ با پری دودی رنگ پهن و دراز که به تابستان پیرامون چراغ گردد و گاه به گرمای چراغ بسوزد. پروانه چراغ. چراغ واره. و او پرنده ای بود که خود را بر چراغ یاشمع زند و بسوزد و او را مگس چراغ خوانند. ( حافظ اوبهی ). ام طارق. فراش. فراشه. ( زمخشری ). شب پره. خِرطیط. برنده :
بیاموز تا بد نباشدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.ابوشکور.پر پروانه بسوزد با فروزنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.منوچهری.کی شود پروانه از آتش نفور
زانکه او را هست در آتش حضور.عطار.شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت...سعدی.ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم.حافظ.چراغ روی ترا شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه.حافظ.دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.حکیم شفائی.یک شمع شبی هزار پروانه کشد. ( از مجموعه امثال طبع هند ).
شنیده ای که چه با شمع گفت پروانه
که در فراق ، تو سوزان تری بگو یا من.( از وصاف ). || مجازاً، بمعنی نور چراغ و شمع. ( از بهار عجم ) ( از غیاث اللغات ). || فرمان پادشاهان. حکم نامه. حکم :
شمعی است چهره تو که هر شب ز نور خویش
پروانه ٔضیا به مه آسمان دهد.ظهیر فاریابی.نگردند پروانه شمع کس
که پروانه کس نخوانند بس.نظامی.و بسیار بودی که حسن به آنچ خواستی بی استطلاع رای علاءالدین از پیش خود پروانه دادی و حکمها کردی. ( جهانگشای جوینی ). و پروانه فرستاد تا محتشم گردکوه و محتشم قلاع قهستان به بندگی آیند. ( جهانگشای جوینی ).