ناز
معنی کلمه ناز در لغت نامه دهخدا

ناز

معنی کلمه ناز در لغت نامه دهخدا

ناز. ( اِ ) نعمت.رفاه. آسایش. ( حاشیه برهان قاطع دکتر معین ). تنعم.کامرانی. ( آنندراج ). نعیم. ( ترجمان القرآن ). نعیم. نعمت. ( مهذب الاسماء ) ( محمودبن عمر ). تن آسانی. شادکامی. عز. عزت. بزرگی. احترام. رامش. رخاء :
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.رودکی.خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز.رودکی.بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد وناز.فردوسی.برفتیم با نیزه های دراز
بر او تلخ کردیم آرام و ناز.فردوسی.هرآنکس که این کرد ماند دراز
بجا بگذرد کام و آرام و ناز.فردوسی.چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.فردوسی.خدمت فرخ او ورزد امروز بجان
هرکه را آرزوی نعمت و ناز فرداست.فرخی.هرکه ناز از شاه بیند بشکندپشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان.عنصری.خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و داد.منوچهری.بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد
کز فر میر ماضی بوده ست با غضاری.منوچهری.عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.منوچهری.که روز رنج و سختی درگذاریم
پس او را ناز و شادی در پس آریم.( ویس و رامین ).چو کام و ناز باشد نه مرائی
چو باد و برف باشد زی من آئی.( ویس و رامین ).که را بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز.اسدی.چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.اسدی.چو سالش دوصد گشت و هفتاد و پنج
سرآمد بر او ناز گیتی و رنج.اسدی.بنوازدم بنازو بیندازدم برنج
درخواندم ز بام برون راندم ز در.قطران.آن را طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.ناصرخسرو.ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.ناصرخسرو.به نازی کز او دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدو هیچ نازش.

معنی کلمه ناز در فرهنگ معین

(اِ. ) ۱ - فخر، افتخار. ۲ - غمزه ، کرشمه .

معنی کلمه ناز در فرهنگ عمید

۱. عشوه، کرشمه، لطف.
۲. (صفت ) [عامیانه] زیبا، خوشگل.
۳. فخر.
۴. (اسم مصدر ) نوازش.
۵. (اسم مصدر ) رفاه، آسایش.
* ناز شست: [عامیانه، مجاز]
۱. پولی که کسی به سبب هنری که نشان داده از کسی بگیرد.
۲. پولی که در قدیم مٲمور دولت برای کاری که انجام داده بود از کسی می گرفت.
* ناز نوروز: (موسیقی ) [قدیمی] از الحان سی گانۀ باربد: چو در پرده کشیدی ناز نوروز / به نوروزی نشستی دولت آن روز (نظامی۱۴: ۱۸۰ ).

معنی کلمه ناز در فرهنگ فارسی

فخر، کرشمه، عشوه، لطف
( اسم ) ۱ - استغنای معشوق نسبت بعاشق و امتناع وی : خواجه بابنده پری رخسار چون در آمد ببازی و خنده . نه عجب گر چو خواجه حکم کند وین کشد بار ناز چون بنده . ( گلستان ) مقابل نیاز ۲ - کرشمه غنج و دلال عشوه شیوه : ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا کرشمه و ناز . ( رودکی ) ۳ - فخر تفاخر بزرگ منشی : یکی مهتری بود نامش گراز کزاو بود ماهوی را نام و ناز ... ( شا. ) ۴ - نعمت رفاه آسایش شاد کامی ۵ - نوازش ملاطفت دلجویی : کنون شاد گشتم باواز تو بدین چرب گفتار با ناز تو . ( شا. ) ۶ - ریا و تزویر : و ناز و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر و عشوه و کبر و طراری و غمازی ( ناصرخسرو ) ۷ - بهانه گیری برای نوازش یافتن : [ گفت ای پادشاه . ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند ] ۸ - زیبایی جمال : تنش بدهمه ناز بر ناز بر برو غبغبش ماز بر ماز بر . ( شا. ) ۹ - سرو ناز ۱٠ - درخت کاج صنوبر ۱۱ - قوت و نیرو دادن معشوق بعاشق حزین ۱۲ - ( صفت ) قشنگ زیبا نازنین : [ چه دختر نازی است ] یا خواب ناز . خواب خوش خواب نوشین . یا گل ناز . گل ناز توضیح [ گل ناز پر پر ۳ رنگ ] در عهد ناصر الدین شاه قاجار در ایران متداول گردید . یا ناز شست ( شصت ) ۱ - انعامی که بکسی بپاداش هنر نمایی وی دهند جایزه ۲ - پیشکشی که نزدیکان شاه و امیر بوی تقدیم کنند هنگامی که وی هدف یاشکاری را با تیر زند یا درنده ای را بدست خود بکشد ۳ - بر خلاف حق چیزی از کسی گرفتن باج سبیل . یا ناز شست کسی . آفرین بر او . زه . یا ناز شستم . نوش جانم . مزد دستم . خوب کردم . یا ناز نوروز . نام نوایی است از موسیقی . یا ناز و گوز . ناز و ادا و اطوار در صورتیکه با لحن اعتراض و تحقیر و تمسخر از آن تعبیر شود : ناز خرکی : [ چقدر ناز و گوز داری . ] یا ناز و نعمت . رفاه و آسایش و نعمت : [ با اینکه بناز و نعمت رسیده بود از راحت طلبی گریزان بود . ] یا به ناز بر آوردن . در نعمت و آسایش تربیت کردن : [ فی الجمله پسر را بناز و نعمت بر آوردند و استاد ادب بتربیت او نصب کردند . ] یا به ناز پروردن . یا به ناز داشتن کسی چیزی را. گرامی داشتن وی او را عزیز داشتن احترام کردن : [ حجر و شادروان ( کعبه ) بیرون او کندند و خانه با یک در آوردند بناز داشتن را تاگذرگاه نباشد در آن . ] یا به ناز رفتن . با دلبری و طنازی رفتن خرامیدن . یا به ناز زیستن . در نعمت و راحت زیستن تنعم . یا ناز شست ( شصت ) داشتن کاری . قابل انعام و جایزه بودن آن .یا نازشست ( شصت ) گرفتن . ۱ - پاداش هنر نمایی خود را گرفتن . ۲ - باج سبیل گرفتن .

معنی کلمه ناز در فرهنگ اسم ها

اسم: ناز (دختر) (فارسی) (تلفظ: naz) (فارسی: ناز) (انگلیسی: naz)
معنی: کرشمه، غمزه

معنی کلمه ناز در دانشنامه عمومی

ناز یا ناز بودن یا بانمکی ( به انگلیسی: Cuteness ) نوعی جذابیت است که معمولاً با جوانی و ظاهر همراه است و همچنین یک مفهوم علمی و مدل تحلیلی در رفتارشناسی است که برای نخستین بار توسط رفتارشناس اتریشی کنراد لورنز معرفی شد. لورنز مفهوم طرح واره کودک ( Kindchenschema ) را پیشنهاد کرد، مجموعه ای از ویژگی های صورت و بدن که سبب می شود موجودی "بانمک" به نظر برسد و انگیزه مراقبت از آن را در دیگران فعال کند ( "رهاسازی" ) . ناز بودن ممکن است به افراد و همچنین چیزهایی که به عنوان جذاب یا دل انگیز تلقی می شوند نسبت داده شود.
درک نازی از نظر فرهنگی متنوع است. تفاوت بین فرهنگ ها می تواند به طور چشمگیری با نیاز به پذیرش اجتماعی مرتبط باشد.
ناز (سرده). ناز، ابرون ( نام علمی: Sedum ) نام یک سرده از تیره گل نازیان است.
معنی کلمه ناز در فرهنگ معین
معنی کلمه ناز در فرهنگ عمید

معنی کلمه ناز در دانشنامه آزاد فارسی

ناز (stonecrop)
گروهی از گیاهان خانوادۀ نازیان (خانوادۀ خاراسنگ)، از جنس Sedum. گیاهانی آب دار با برگ های گوشتی اند و گل هایی سرخ، زرد، سفید، و ستاره ای شکل دارند. این گیاهان خاص مناطق خشک یا صخره ای اند و بعضی از آن ها روی دیوارها رشد می کنند. ناز گزنده S. acre گیاهی همیشه سبز است که روی زمین می روید و در اوایل تابستان، گل های زرد درخشانش را ظاهر می کند. این گیاه در مراتع خشک مناطق شمالی آسیا، در بلندی های اروپا، و افریقای شمالی می روید و تندمزه است. در ایران، از جنس ناز (ابرون) شانزده گونه گیاه علفی یک ساله و چندساله می روید.

معنی کلمه ناز در ویکی واژه

فخر، افتخار.
غمزه، کرشمه.

جملاتی از کاربرد کلمه ناز

بی ناز تو من نیاز نتوانم کرد بی روی تو دیده باز نتوانم کرد
نشاط دل‌بری در سر گرفته نیازی دیده نازی درگرفته
اندی کَسْ که ته نازکه تَنْ ره گُوتنْ، چییِه ته خوبی که من خامّه بُئوُتنْ
ما را سر ناز دلبران نیست کنون آن رفت و گذشت و دل بر آن نیست کنون
چو برداری ز رویش پردهٔ ناز به پیش شمع رویش زود بگداز
وز حال گل ما را خبر کن ای نازنین
خدای جهان را نباشد نیاز نه جای خور و کام و آرام و ناز
ای بسا نازا که او گردد گناه افکند مر بنده را از چشم شاه
دلم چون دید دولت را هم‌آواز ز دولت کرد بر دولت یکی ناز
همین که از برم آن سرو نازنین برخاست ز اندرون دلم آه آتشین برخاست