معنی کلمه ناز در لغت نامه دهخدا
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.رودکی.خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز.رودکی.بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد وناز.فردوسی.برفتیم با نیزه های دراز
بر او تلخ کردیم آرام و ناز.فردوسی.هرآنکس که این کرد ماند دراز
بجا بگذرد کام و آرام و ناز.فردوسی.چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.فردوسی.خدمت فرخ او ورزد امروز بجان
هرکه را آرزوی نعمت و ناز فرداست.فرخی.هرکه ناز از شاه بیند بشکندپشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان.عنصری.خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و داد.منوچهری.بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد
کز فر میر ماضی بوده ست با غضاری.منوچهری.عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.منوچهری.که روز رنج و سختی درگذاریم
پس او را ناز و شادی در پس آریم.( ویس و رامین ).چو کام و ناز باشد نه مرائی
چو باد و برف باشد زی من آئی.( ویس و رامین ).که را بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز.اسدی.چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.اسدی.چو سالش دوصد گشت و هفتاد و پنج
سرآمد بر او ناز گیتی و رنج.اسدی.بنوازدم بنازو بیندازدم برنج
درخواندم ز بام برون راندم ز در.قطران.آن را طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.ناصرخسرو.ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.ناصرخسرو.به نازی کز او دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدو هیچ نازش.