معنی کلمه مستی در لغت نامه دهخدا
بپیچید گردن ز جام نبید
که نوبت بدش جای مستی ندید.فردوسی.از او کوی و برزن بجوش آمده ست
ز مستی چنین در خروش آمده ست.فردوسی.چنان شد ز مستی که هر مهتری
نهادند از گل به سر افسری.فردوسی.بستی قصب اندر سر ای دوست به مستی در
سه بوسه بده ما را ای دوست به دستاران.فرخی.عیشیم بود با تو در غربت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری.منوچهری.کنون زان خفتگی بیدار گشتم
وزان مستی کنون هشیار گشتم.( ویس و رامین ).پرهیز کن از لقمه سیری و قدح مستی ، که سیری و مستی نه همه در طعام و شراب بود، که سیری در لقمه بازپسین بود و مستی در قدح بازپسین. ( قابوسنامه ).
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود.مسعودسعد.ای کاش که هر حرام مستی دادی
تا من به جهان ندیدمی هشیاری.خیام.نکند دانا مستی نخورد عاقل می
در ره مستی هرگز ننهد دانا پی.سنائی.مستی و بیخودی ز شرب شراب
آنکه تازیست بد بود در خواب.سنائی.گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه.خاقانی.گر به مستی سخنی گفتم و رفت
سخن رفته ز سر باز مگیر.خاقانی.گر به مستی رسی و می نرسد
برسد دست بر می بازار.خاقانی.مستی به نخست باده سخت است
افتادن نافتاده سخت است.نظامی.حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کآن خیالی بود و مستی.نظامی.مستی حماقت را افاقت نیست.( مرزبان نامه ).مستی غرور سخت زشت است
غم نیست که مست باده باشیم.