معنی کلمه مرعی در لغت نامه دهخدا
آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مرعی برافکند.خاقانی.دو شاخ گیسوی او چون چهار و پنج حیات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی.خاقانی.از خنجر زهرآبگون هفت اژدها را ریخت خون
همت ز نه پرده برون ، دل هشت مرعا داشته.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 384 ).عهد چون بستند و رفتند آن زمان
سوی مرعی ایمن از شیر ژیان.مولوی.نگهبان مرعی بخندیدو گفت
نصیحت ز منعم نشاید نهفت.سعدی ( بوستان چ شوریده ص 85 ).
مرعی. [ م َ عی ی ] ( ع ص ) نعت مفعولی از رَعْی و رِعایة. رجوع به رعی و رعایة شود. رعایه کرده شده. ملحوظ. آنچه رعایت کرده شود. ( از اقرب الموارد ). نگاهبانی شده و چشم داشته شده : چون مقرر گشت که مصالح دین بی شکوه پادشاهان دیندار نامرعی است... فرضیت طاعت ملوک که فواید دین و دنیا بدان بازبسته است هم شناخته شود و روشن گردد. ( کلیله و دمنه ).
- مرعی داشتن ؛ نگاه داشتن. حفظ کردن. ملاحظه کردن. پاس داشتن.
|| چرانیده شده. آنچه چریده شود. ( از اقرب الموارد ). || چراکننده. لیس المرعی کالراعی ؛ چراکننده مانند چرنده نیست. ( ناظم الاطباء ).