ددیگر. [ دُ ] ( ق مرکب ) عدد ترتیبی. دوم. ثانیاً. دودیگر : ددیگر چنین هست رویم که هست یکی گر دروغ است بنمای دست.فردوسی.
معنی کلمه ددیگر در فرهنگ معین
(دُ گَ ) (ق . ) = دودیگر: دوم ، ثانیاً.
معنی کلمه ددیگر در فرهنگ فارسی
دوم ثانیا .
معنی کلمه ددیگر در ویکی واژه
دودیگر: دوم، ثانیاً.
جملاتی از کاربرد کلمه ددیگر
علم دین دو قسم است: یکی از آن ظاهرست دیگر نهان و باطن. اما قسم ظاهر پنج نوعست:علم حکمتست و آن اصابت معرفة اللّه تعالی و منتهای آن، و وقوف بر نعمتهای وی شناختن معاذیر خلق. ددیگر علم حقیقت است و آن علم حیوتست علم خضر : وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا عَلَی مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا اما علم فقه را میگوید عز و جل: لِّیَتَفَقَّهُواْ فِی الدِّینِ کونو اربانیبین فَاسْأَلُواْ أَهْلَ الذِّکْرِ. و آن نص قرآنست بامقتضأ آن با قیاس و آن نص است یا اجماع فراخست یا تنگ و قیاس برآن، یا آثار مجتهدان، آثار نیکو از مرد مرضی از سلف امین در عقدهٔ دین و دانا باختلاف و قادر در استنباط.
اما علم نجوم را میگوید: و بالنجم هم یهتدون و آن چهار قسمت: قسمی ازو واجبست و آن علم نشان گرفتنست و دلیل بر قبله و شانختن اوقات نماز. ددیگر قسمی ازو مستحبست و نیکو، و آن شناخت جهات و طرفست روندگانرا در بر و بحر، و آنرا میگوید عز ذکره: و هوالذی جعل لکم النجوم لتهتدوا بها فی ظلمات البر و البحر.
شیخ الاسلام گفت، کی شافعی رحمة اللّه گوید: ده سال با صوفیان صحبت کرد و فایده دارم ازیشان. یکی گفتند: الوقت سیف. ددیگر گفتند: ان من العصمة ان لا تقدر بان لا تجد.
همام حارث گوید که مرد فرا جنید گفت: کی پیران خراسان، بران یافتم، کی حجاب سه است: یکی حجاب خلق است، ددیگر دنیا و سدیگر نفس. جواب داد: این حجاب دل عامست دیگر خاص بچیزی محجوب بچیزی دیگر ایذ رویة الاعمال و مطالعة الثواب علیها و رویة النعمة.
چو گرددتهی این ز می آن ز زر نگیرنددیگر ز حالت خبر
شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه: کی بوجعفر مجذوم غوث روزگار خود بود، غوث پوشیده بود بخیر یا بشر با بشر بپوشد. بوجعفر بغدادی است از اقران ابوالعباس عطا، ابن خفیف حکایت کند از ابوالحسن دراج، از وی شیخ الاسلام گفت: کی بوالحسین دراج گوید: کی مرا از همراهان در سفر تاسا بگرفت کی میان ایشان نفار بسیار بود عزم کردم کی تنهاروم، برفتم چون بمسجد قادسیه رسیدم، پیری دیدم آنجادر محراب مجذوم و لوچ، سلام کردم، مرا گفت، همراهی خواهی؟ گفتم: نه! من از خشم پر شدم که از دوستان گریختهام، این لوچ بلاء عظیم بروی، گوید همراهی خواهی؟ گفتم: نه! باز گفت: گفتم نه بخدای تعالی، و برفتم. وی مرا گفت: یا بالحین! یصنع اللّه للضعیف حتی یتعجب القوی، من گفتم همچنین ور انکار برو برفتم. چون بدیگر منزل رسیدم، ویرا دیدم بفراغت نشسته، بجای آوردم افتادم پیوشته فرا وی. مرا گفت: او ضعیف را دست گیرد، و آن کند ویرا کی قوی را کند ویرا شگفت ایذ. درو زاریدم، گفت: چه شد؟ گفتم: همراهی میخواهم. گفت: تو گفتی نخواهم و سوگند خوردی برو من. گفتم: پس چنان کن، که در هر منزل ترا میبینم. گفت: بکردم من برفتم در هر منزل که رسیدم او را میدیدم، تا رسیدم بمکه. در مکه آن قصه صوفیان را بگفتم. شیخ بوبکر کتانی و بوالحسین مزین گفتند: او شیخ بوجعفر مجذومی سی سالست که ما، در آرزوی آنیم که ویرا بینیم. کاشک او را بازتوانی دید. برفتم چون در طواف شدم او را دیدم، باز آمدم ایشانرا بگفتم که او را دیدم. گفتند اگر این بار ویرا بینی او را نگاه دار و بانگ کن. گفتم چنین کنم. چون بمنا آمدم او را دیدم، قصد کردم که دست او بگیرم، از شکوه او نتوانستم او برفت. من بازگشتم، ایشانرا بگفتم کی چه بود. باز ویرا بمسجد خیف دیدم، مرا بدید گفت: هنوز بانگ خواهی کرد؟ گفتم زینهار. ببوسه فراز و افتادم. گفتم: مرا دعایی کن. گفت من دعا نکنم، تو دعا بکن تا من آمین کنم. پس سه چیز خواستم: یکی خواستم که قوت من روز بروز کن ددیگر خواستم که درویشی بمن دوست کن، و سدیگر خواستم که فردا خلق حشر کنی. مرا در صف دوستان خود انگیز، و بارده چنان که من حاضرایم. و او میگفت: آمین.
شیخ الاسلام گفت:که ازو دو سخن دارم مه که کرا کند که باز گویند. یکی آنک از و پرسیدند: کی تصوف چیست؟ گفت: وجود اللّه فی حین الغفلة، یافت حق در وقت غفلت، ددیگر سخن آنست که ویرا گفتند: عبدالرحیم اصطرخی چرا باسگ با نان بدشت میشود و قبا میبندد؟ گفت: یتخفف من ثقل ما علیه، گفت: میشود تا از آنک درانست دمی زند تا از بار وجود سبکتر گردد.
شیخ الاسلام گفت: قدس اللّه روحه: کی جنید گفت: سی سالست، که بر توحید چیزی نگفتهام، حواشی آن میگویم شیخ الاسلام گفت: دو تن دو سخن گفتهاند: یکی جنید که گفت: که علمست که سی سالست که بساط آن بر نرشتهان، و مردمان از حواشی آن میگویند یعنی علم توحید. من هیچ ندانم که وی چه میگوید؟ که علم توحید را در هیچ بهرهٔ نیست. ددیگر بوبکر کتانی٭ میگوید که علم تصوف کمینه آنست، که تو در نیابی، این نیکو گفتهاند
شیخ بوعبداللّه جلا٭ گوید: که به مغرب دو چیز دیدم سخت شگفت: یکی در جامع قیروان مردی دیدم بصفها برمیگشت و میشگافت و از مردمان چیزی میخواست و میگفت: ایها الناس! تصدقوا علی فانی کنت رجلاً صوفیاً فضغت. ددیگر دو پیر دیدم آنجا یکی نام جبله و نام دیگر زریق. و هر یکی را ازیشان، شاگردان بود و مریدان. روزی از روزها این جمله بزیارت زریق شد با یاران. مردی از اصحاب زریق چیزی بر خواند از قرآن: یکی از اصحاب جبله خوش شد و زعقهٔ بزد «و بانگی بکرد» و جان بداد، ویرا دفن کردند.