معنی کلمه خمخانه در لغت نامه دهخدا
بر بدیهه خر خمخانه براه.سوزنی.اندرین خمخانه صافی از پی درد است و ما
درد پر خوردیم اکنون صاف میباید مزید.خاقانی.دل کبود است ز نیل فلک ار بتوانید
بام خمخانه نیلی به تبر بگشائید.خاقانی.رضوانکده خمخانه ها حوض چنان پیمانه ها
کف بر قدح دردانه ها از عقد جوزا ریخته.خاقانی.هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.خاقانی.الصبوح الصبوح می گفتم
عشق خمخانه را روان بگشاد.خاقانی.بمسجد بنگر از بت باز می دانستم اکنون
درین خمخانه رندان بت از بتگر نمیدانم.عطار.ساقی بده آن کوزه خمخانه به درویش
کآنها که بمردند گل کوزه گرانند.سعدی.سر بخمخانه تشنیع فروخواهم برد.سعدی ( بدایع ).دلق و سجاده و ناقوس بخمخانه فرست
تا مریدان تو در رقص و تمنی آیند.سعدی ( بدایع ).سرم مست پیمانه دیگر است
شرابم ز خمخانه ٔدیگر است.نزاری قهستانی.بر دست ساقیان سحاب از خمخانه و بل وطل اقداح لاله بر شراب می گرداند. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 99 ).
ما را ز خیال تو چه پروای شرابست
خم گو سر خود گیر که خمخانه خرابست.حافظ.روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه بجوش آمد می باید خواست.حافظ.بیا ای شیخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد.حافظ.