معنی کلمه قبه در لغت نامه دهخدا
فرو شد به ماهی و بر شد به ماه
بن نیزه و قبه بارگاه.فردوسی.هزاران قبه عالی کشیده سر به ابر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.عمعق بخارایی.
قبة. [ ] ( اِخ ) ابن فیروز اسلمی. والی بلاد جزیره و دیاربکر در زمان خلافت عمربن الخطاب چون عیاض بن غنم فهری با سپاهی مشتمل بر پنج هزار تن از سپاهیان از شام بلاد جزیره ودیار بکر را بتصرف درآورد بحکم خلیفه دوم ، عمر امارت آن دو ولایت به قبةبن فیروز اسلمی باز گذاشت و خودبشام برگشت. ( حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 472 و 473 ).
قبه. [ ق ُب ْ ب َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد. در 55000 گزی شمال باختری مهاباد و 1500گزی باختر شوسه خانه به نقده و کوهستانی ، سردسیر سالم است. 30 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه جلدیان و محصول آن غلات ، توتون و حبوبات ، شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی جاجیم بافی است.راه مالرو دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
قبه. [ ق ُب ْ ب َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. در 16000 گزی شمال خاوری کرمانشاه و 6000 گزی شمال شوسه کرمانشاه به تهران واقع است. دشت ، سردسیر معتدل است. سکنه آن 20 تن و آب آن از چاه است. محصول آنجا غلات دیمی ، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. عده ای در تابستان برف بشهر حمل مینمایند. راه فرعی به شوسه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).
قبه. [ ق ُب ْ ب َ ] ( اِخ ) ( ذوالقبة ) ابن ثعلبه لقب حنظلةبن ثعلبه است. ( منتهی الارب ). بدان جهت که دردشت ذی قار گنبدی بر پا ساخته است. ( منتهی الارب ).